من دشمنت نیستم dan repost
216
صدایش که توی گوشی پیچید معترض پرسیدم
_صبحانه نخورده کجا گذاشتی رفتی آخه دایی فرهاد
با آرامشِ ذاتی ای که همیشه همراهش بود آرام سلام کرد
_سلام دایی. جواب منو بده. صبحانه نخورده کجا رفتی
خندید
_صبحانه خوردم. اما تنهایی
_خب می موندی با هم صبحانه میخوردیم
خندید
_امروز رو خانوادگی صبحانه بخورید از فردا منم با شما صبحانه میخورم.
معترض اسمش را صدا زدم
_شما هم جزء خونواده منی دایی فرهاد
حرفم را نشنیده گرفت
_چیزی نمیخوای ظهر بخرم با خودم بیارم
_نه. زود بیای. میخوام قورمه سبزی بپزم
خندید
_چشم. سلام برسون به شازده
به امیر علی نگاه کردم
_بزرگیتونو میرسونم. خدانگهدار. تمام طول آن روز امیر علی وقتش را با دلوین گذراند. کارهایی که اگر صد سال هم میخوابیدم خوابشان را نمی دیدم که امیرعلی جدی آنها را انجام بدهد. هر چه دلوین می گفت عملی می شد. داشتم توی آشپزخانه تدارک نهار را میدادم که امیر علی صدایم زد. با عجله بیرون
رفتم و نگران پرسیدم
_چی شده؟
به دلوین اشاره کرد که خم شده بود روی دست های امیر علی. صدایش زدم
_چه میکنی دلوین؟
پر شور دست هایش را به زد و تکرار کرد
_لاک زدم، لاک زدم
وا رفته نگاهم را دوختم به انگشت های لاک زده ی امیر علی و زیر لب تکرار کردم
_لاک قرمز آخه. استون از کجا بیارم حالا؟
امیر علی قهقهه زد و اشاره کرد به دلوین
_پاهامو هم لاک نزدی دلوین
صدایش که توی گوشی پیچید معترض پرسیدم
_صبحانه نخورده کجا گذاشتی رفتی آخه دایی فرهاد
با آرامشِ ذاتی ای که همیشه همراهش بود آرام سلام کرد
_سلام دایی. جواب منو بده. صبحانه نخورده کجا رفتی
خندید
_صبحانه خوردم. اما تنهایی
_خب می موندی با هم صبحانه میخوردیم
خندید
_امروز رو خانوادگی صبحانه بخورید از فردا منم با شما صبحانه میخورم.
معترض اسمش را صدا زدم
_شما هم جزء خونواده منی دایی فرهاد
حرفم را نشنیده گرفت
_چیزی نمیخوای ظهر بخرم با خودم بیارم
_نه. زود بیای. میخوام قورمه سبزی بپزم
خندید
_چشم. سلام برسون به شازده
به امیر علی نگاه کردم
_بزرگیتونو میرسونم. خدانگهدار. تمام طول آن روز امیر علی وقتش را با دلوین گذراند. کارهایی که اگر صد سال هم میخوابیدم خوابشان را نمی دیدم که امیرعلی جدی آنها را انجام بدهد. هر چه دلوین می گفت عملی می شد. داشتم توی آشپزخانه تدارک نهار را میدادم که امیر علی صدایم زد. با عجله بیرون
رفتم و نگران پرسیدم
_چی شده؟
به دلوین اشاره کرد که خم شده بود روی دست های امیر علی. صدایش زدم
_چه میکنی دلوین؟
پر شور دست هایش را به زد و تکرار کرد
_لاک زدم، لاک زدم
وا رفته نگاهم را دوختم به انگشت های لاک زده ی امیر علی و زیر لب تکرار کردم
_لاک قرمز آخه. استون از کجا بیارم حالا؟
امیر علی قهقهه زد و اشاره کرد به دلوین
_پاهامو هم لاک نزدی دلوین