من دشمنت نیستم dan repost
213
دایی فرهاد که رفت من ماندم معذب از تنها بودن با امیر علی.
_میخوای بمونی
دلوین را به آغوش کشید و روی چشم هایش را بوسید
_دوست دارم بمونم
فنجان های چای را جمع کردم
_جاتو میندازم تو اتاق دایی فرهاد
داشتم فنجان مقابلش را بر میداشتم که مچ دستم را گرفت
_اشکالی داره امشب پیش زنُ بچه م بخوابم
نگاه خیره ام را به سختی از نگاهش گرفتم. انگار فهمید چه میخواهم بگویم که با لبخند دست روی سر دلوین کشید
_لازمه بازم یادآوری کنم دلیل محرمیتمون این خانوم خوشکله ست؟
اما اگه خیلی درگیر محرمیتی من حرف ندارم یه محرمیت میخونیم
_یه زنگ بزن به حاج خانوم
بلند شد. مقابلم ایستاد و ناغافل به آغوشم کشید
_این مدتی که نبودی رو بهم بدهکاری یغما.تا نرفتی نفهمیدم کیُ از دست دادم. قول بده دیگه تنهام نذاری
دلوین پیراهنم را گرفت و کشید. امیر علی خندید
_پدرسوخته سرِ بزنگاه حضورشو اعلام میکنه
گوشی را از روی میز برداشتم و تکرار کردم
_زنگ بزن حاج خانوم
امیر علی به حیاط رفت تا با حاج خانوم صحبت کند.. به آشپزخانه سرُ سامان دادم و به اتاق خواب رفتم.برای هر سه نفرمان کنار هم رختخواب پهن کردم و طبق معمول تمام وقت هایی که دلوین میخواست بخوابد شروع کردم به قصه گفتن برای دلوین.. امیر علی به اتاق خواب آمد و با فاصله ی کمی کنارمان نشست. پشت دستش را روی گونه ام گذاشت و پرسید
_خوابید؟
_آره. دیگه داره میخگایه. به حاج خانم زنگ زدی؟خوب بود؟
_آره. بهتر بود. بهش گفتم پیش توأم. ماجرا دلوین رو هم بهش گفتم
دایی فرهاد که رفت من ماندم معذب از تنها بودن با امیر علی.
_میخوای بمونی
دلوین را به آغوش کشید و روی چشم هایش را بوسید
_دوست دارم بمونم
فنجان های چای را جمع کردم
_جاتو میندازم تو اتاق دایی فرهاد
داشتم فنجان مقابلش را بر میداشتم که مچ دستم را گرفت
_اشکالی داره امشب پیش زنُ بچه م بخوابم
نگاه خیره ام را به سختی از نگاهش گرفتم. انگار فهمید چه میخواهم بگویم که با لبخند دست روی سر دلوین کشید
_لازمه بازم یادآوری کنم دلیل محرمیتمون این خانوم خوشکله ست؟
اما اگه خیلی درگیر محرمیتی من حرف ندارم یه محرمیت میخونیم
_یه زنگ بزن به حاج خانوم
بلند شد. مقابلم ایستاد و ناغافل به آغوشم کشید
_این مدتی که نبودی رو بهم بدهکاری یغما.تا نرفتی نفهمیدم کیُ از دست دادم. قول بده دیگه تنهام نذاری
دلوین پیراهنم را گرفت و کشید. امیر علی خندید
_پدرسوخته سرِ بزنگاه حضورشو اعلام میکنه
گوشی را از روی میز برداشتم و تکرار کردم
_زنگ بزن حاج خانوم
امیر علی به حیاط رفت تا با حاج خانوم صحبت کند.. به آشپزخانه سرُ سامان دادم و به اتاق خواب رفتم.برای هر سه نفرمان کنار هم رختخواب پهن کردم و طبق معمول تمام وقت هایی که دلوین میخواست بخوابد شروع کردم به قصه گفتن برای دلوین.. امیر علی به اتاق خواب آمد و با فاصله ی کمی کنارمان نشست. پشت دستش را روی گونه ام گذاشت و پرسید
_خوابید؟
_آره. دیگه داره میخگایه. به حاج خانم زنگ زدی؟خوب بود؟
_آره. بهتر بود. بهش گفتم پیش توأم. ماجرا دلوین رو هم بهش گفتم