من دشمنت نیستم dan repost
207
داشتم دلوین را صدا میزدم که دایی فرهاد با گفتن بفرمایید کسی را به خانه دعوت کرد. شالم را از روی صندلی چنگ زدم و از آشپزخانه با سینی چای بیرون رفتم..از دیدن امیر علی کنار دایی فرهاد مات ماندم. فکرش را نمیکردم که بخواهم در چنین موقعیتی با او روبه رو شوم. نگاهم را که به دایی فرهاد دوختم چشم هایش را به نشانه ی آرامش باز و بسته کرد دست پشت کمر امیر علی گذاشت و با دست دیگرش به مبل ها اشاره کرد.
_بفرما بشین
دلوین به طرفم آمد و با پایین پیراهنم را گرفت و پشت هم تکرار کرد
_مامان بغلم کن.
میدانستم از دیدن فردی ناشناس کنار من و دایی فرهاد تعجب کرده است و همین هم باعث میشد احساس غریبی کند..
دایی فرهاد سینی چای را از دستم گرفت
_من میرم عوضشون کنم برا مهمونمونم چای بریزم. بشینین تا بیام
دلوین گردنم را محکم گرفته بود. امیر علی گیج و گنگ داشت نگاهمان می کرد.
آب گلویش را قورت داد و ناباور زمزمه کرد
_دخترمونه؟ دختر منه؟
چشم هایم پر از اشک بود. پلک که زدم اشکم روی گونه ام چکید. امیر علی با تمام بهتش نزدیکمان آمد. برای دلوین آغوشش را باز کرد. دلوین بیشتر از قبل خودش را به من چسباند. امیر علی تلاش کرد کمی از من دورش کند. هق زدم
_میترسه. اینجوری نمیاد پیشت.
همانجایی که ایستاده بودیم هر دو نفرمان را در آغوش گرفت و با بغضی که توی صدایش بود دمِ گوشم پچ زد
_بی معرفت. بی معرفت. خودتونو ازم دریغ کردین
هق زدم. امیر علی روی موهایم را بوسید
_جانم، جانم. یغما ازم دور نشو. تحمل ندارم
دلوین غر زد
_له شدم
امیر علی خندید
_مثل خودته
دایی فرهاد با تک سرفه ای به سالن آمد
داشتم دلوین را صدا میزدم که دایی فرهاد با گفتن بفرمایید کسی را به خانه دعوت کرد. شالم را از روی صندلی چنگ زدم و از آشپزخانه با سینی چای بیرون رفتم..از دیدن امیر علی کنار دایی فرهاد مات ماندم. فکرش را نمیکردم که بخواهم در چنین موقعیتی با او روبه رو شوم. نگاهم را که به دایی فرهاد دوختم چشم هایش را به نشانه ی آرامش باز و بسته کرد دست پشت کمر امیر علی گذاشت و با دست دیگرش به مبل ها اشاره کرد.
_بفرما بشین
دلوین به طرفم آمد و با پایین پیراهنم را گرفت و پشت هم تکرار کرد
_مامان بغلم کن.
میدانستم از دیدن فردی ناشناس کنار من و دایی فرهاد تعجب کرده است و همین هم باعث میشد احساس غریبی کند..
دایی فرهاد سینی چای را از دستم گرفت
_من میرم عوضشون کنم برا مهمونمونم چای بریزم. بشینین تا بیام
دلوین گردنم را محکم گرفته بود. امیر علی گیج و گنگ داشت نگاهمان می کرد.
آب گلویش را قورت داد و ناباور زمزمه کرد
_دخترمونه؟ دختر منه؟
چشم هایم پر از اشک بود. پلک که زدم اشکم روی گونه ام چکید. امیر علی با تمام بهتش نزدیکمان آمد. برای دلوین آغوشش را باز کرد. دلوین بیشتر از قبل خودش را به من چسباند. امیر علی تلاش کرد کمی از من دورش کند. هق زدم
_میترسه. اینجوری نمیاد پیشت.
همانجایی که ایستاده بودیم هر دو نفرمان را در آغوش گرفت و با بغضی که توی صدایش بود دمِ گوشم پچ زد
_بی معرفت. بی معرفت. خودتونو ازم دریغ کردین
هق زدم. امیر علی روی موهایم را بوسید
_جانم، جانم. یغما ازم دور نشو. تحمل ندارم
دلوین غر زد
_له شدم
امیر علی خندید
_مثل خودته
دایی فرهاد با تک سرفه ای به سالن آمد