من دشمنت نیستم dan repost
193
بعد از شام دایی فرهاد به صبوری زنگ زد و خیالم را از بابت دلوین راحت کرد. قرار بود اگر دلوین بی قراری کرد بروم و ببینمش که در نهایت آرامش گفته بود میخواهد با دوستش بازی کند. داشتم با دلوین حرف میزدم که یکتا صدایم زد. با دلوین خداحافظی کردم و درب اتاق خواب را باز کردم. نگران پرسیدم
_چی شده یکتا. نصف جونم کردی
هول و دستپاچه گفت
_بیا بیرون. میخوان حرف بزنن میگن باید حتمأ تو هم باشی. بدو یغما
_میام الان. دایی فرهاد کجاست
_زیرِ درختِ گردو نشسته رو صندلی
دلم گرفت. میدانستم به یادِ مامان پوران روی صندلی اش نشسته و حوصله ی هیچ کدام از افراد آن جمع را ندارد.
همراه یکتا بیرون رفتم. یکتا با صدای بلند به حضورم اشاره کرد
_اینم از یغما
حاج خانوم صدایم زد
_بیا اینجا یغما جان.
مامان ملتمس گفت
_خاله خاتون میشه بچه ها نباشن برا حرف زدن
حاج خانوم کوتاه و قاطع جواب داد
_این بچه ها اندازه زمانی هستن که تو سه تا بچه ت رو داشتی پس کوچیک نیستن که چیزی ازشون پنهان بشه. بشین یغما
رفتم و مقابل چشمان بهت زده ی همه کنار دایی فرهاد ایستادم. اولین چیزی که دیدم اخم های در همِ امیر علی بود. برایم مهم نبود. از آن به بعد میخواستم همه جا و هر لحظه دایی فرهاد کنارم باشد.دایی فرهاد ی که آخرین خواسته ی مامان پوران بود. پس تا پای جان مراقبت میکردم از آخرین وصیت مامان پوران.
آهسته پرسیدم
_چی میخوان بگن دایی
دایی فرهاد پوزخند زد
_یه سری حرفای تکراری. تو که قبلاً شنیدی اینا رو
گیج نگاهش کردم. لبخند زد
_الان میفهمی کی رو میگم
بعد از شام دایی فرهاد به صبوری زنگ زد و خیالم را از بابت دلوین راحت کرد. قرار بود اگر دلوین بی قراری کرد بروم و ببینمش که در نهایت آرامش گفته بود میخواهد با دوستش بازی کند. داشتم با دلوین حرف میزدم که یکتا صدایم زد. با دلوین خداحافظی کردم و درب اتاق خواب را باز کردم. نگران پرسیدم
_چی شده یکتا. نصف جونم کردی
هول و دستپاچه گفت
_بیا بیرون. میخوان حرف بزنن میگن باید حتمأ تو هم باشی. بدو یغما
_میام الان. دایی فرهاد کجاست
_زیرِ درختِ گردو نشسته رو صندلی
دلم گرفت. میدانستم به یادِ مامان پوران روی صندلی اش نشسته و حوصله ی هیچ کدام از افراد آن جمع را ندارد.
همراه یکتا بیرون رفتم. یکتا با صدای بلند به حضورم اشاره کرد
_اینم از یغما
حاج خانوم صدایم زد
_بیا اینجا یغما جان.
مامان ملتمس گفت
_خاله خاتون میشه بچه ها نباشن برا حرف زدن
حاج خانوم کوتاه و قاطع جواب داد
_این بچه ها اندازه زمانی هستن که تو سه تا بچه ت رو داشتی پس کوچیک نیستن که چیزی ازشون پنهان بشه. بشین یغما
رفتم و مقابل چشمان بهت زده ی همه کنار دایی فرهاد ایستادم. اولین چیزی که دیدم اخم های در همِ امیر علی بود. برایم مهم نبود. از آن به بعد میخواستم همه جا و هر لحظه دایی فرهاد کنارم باشد.دایی فرهاد ی که آخرین خواسته ی مامان پوران بود. پس تا پای جان مراقبت میکردم از آخرین وصیت مامان پوران.
آهسته پرسیدم
_چی میخوان بگن دایی
دایی فرهاد پوزخند زد
_یه سری حرفای تکراری. تو که قبلاً شنیدی اینا رو
گیج نگاهش کردم. لبخند زد
_الان میفهمی کی رو میگم