من دشمنت نیستم dan repost
182
وکیل دایی فرهاد را هیچ وقت ندیدم اما زمانی که شناسنامه ی دلوین را دیدم فهمیدم وکیل ماهر و چیره دستی میتواند باشد. شناسنامه ی دلوین را به صورت قانونی گرفته بود و فقط به جای نام خانوادگی پدر، نام خانوادگی من و اسم کوچک امیر علی نوشته شده بود. دلوین روز به روز دلربا تر میشد و بیشتر وقت دایی فرهاد با او سپری میشد.
یکتا هر چند وقت یکبار تماس میگرفت و حالمان را میپرسید..هیچ وقت در مورد امیر علی نپرسیده بودم و یکتا هم هیچ وقت حرفی نزده بود. جواب آزمون استخدامی آمد و در نهایت تعجب قبول شده بودم. روال معمول استخدام تا اوایل مهر ماه طول کشید و در نهایت در یکی از دبیرستان های دخترانه به عنوان دبیر استخدام شدم. سعی کرده بودم روزهای کلاسی ام را فشرده بردارم تا وقت بیشتری را در کنار دلوین باشم..روزهایی که مدرسه می رفتم مامان پوران مراقب دلوین بود و این خیالم را راحت تر میکرد. جشن تولد یک سالگی دلوین را با اتمام کلاس های مدرسه ام برگزار کردم. اگر میگفتند بدترین تابستان عمرم را بگویم تابستان یک سالگی دلوین بود مامان پوران در نهایت سلامت سکته کرد و زمینگیر شد. به هیچ عنوان نمیتوانستم در آن شرایط ببینمش اما با گریه کردن و غصه خوردن هم کاری از پیش نمی بردم. باید مثل همیشه محکم می ایستادم و خودم را جمع و جور میکردم. در اولین اقدام پرستاری استخدام کردم تا بعضی از روز ها کمک حالم باشد. دایی فرهاد بیشتر از همیشه غمگین بود و بارها و بارها گفته بود «اگر تو نبودی من چه میکردم دست تنها یغما»
تمام مدتی که من مراقب مامان پوران بودم دایی فرهاد با دلوین روزگار سپری میکرد. دلوین تازه راه رفتن را یاد گرفته بود و با دایی فرهاد به خیابان می رفت. یک روز که داشتم موهای مامان پوران را شانه میزدم دستم را گرفت و وادارم کرد به نشستن. زبانش در اثر سکته سنگین بود و طول میکشید تا حرفش را بزند
_یغما بهم قول بده
دستش را گرفتم
_جانم مامان پوران
با آن چشم های کم سو ملتمس گفت
_قول بده بعد از من مراقب فرهاد باشی. فرهاد خیلی تنهاست
وکیل دایی فرهاد را هیچ وقت ندیدم اما زمانی که شناسنامه ی دلوین را دیدم فهمیدم وکیل ماهر و چیره دستی میتواند باشد. شناسنامه ی دلوین را به صورت قانونی گرفته بود و فقط به جای نام خانوادگی پدر، نام خانوادگی من و اسم کوچک امیر علی نوشته شده بود. دلوین روز به روز دلربا تر میشد و بیشتر وقت دایی فرهاد با او سپری میشد.
یکتا هر چند وقت یکبار تماس میگرفت و حالمان را میپرسید..هیچ وقت در مورد امیر علی نپرسیده بودم و یکتا هم هیچ وقت حرفی نزده بود. جواب آزمون استخدامی آمد و در نهایت تعجب قبول شده بودم. روال معمول استخدام تا اوایل مهر ماه طول کشید و در نهایت در یکی از دبیرستان های دخترانه به عنوان دبیر استخدام شدم. سعی کرده بودم روزهای کلاسی ام را فشرده بردارم تا وقت بیشتری را در کنار دلوین باشم..روزهایی که مدرسه می رفتم مامان پوران مراقب دلوین بود و این خیالم را راحت تر میکرد. جشن تولد یک سالگی دلوین را با اتمام کلاس های مدرسه ام برگزار کردم. اگر میگفتند بدترین تابستان عمرم را بگویم تابستان یک سالگی دلوین بود مامان پوران در نهایت سلامت سکته کرد و زمینگیر شد. به هیچ عنوان نمیتوانستم در آن شرایط ببینمش اما با گریه کردن و غصه خوردن هم کاری از پیش نمی بردم. باید مثل همیشه محکم می ایستادم و خودم را جمع و جور میکردم. در اولین اقدام پرستاری استخدام کردم تا بعضی از روز ها کمک حالم باشد. دایی فرهاد بیشتر از همیشه غمگین بود و بارها و بارها گفته بود «اگر تو نبودی من چه میکردم دست تنها یغما»
تمام مدتی که من مراقب مامان پوران بودم دایی فرهاد با دلوین روزگار سپری میکرد. دلوین تازه راه رفتن را یاد گرفته بود و با دایی فرهاد به خیابان می رفت. یک روز که داشتم موهای مامان پوران را شانه میزدم دستم را گرفت و وادارم کرد به نشستن. زبانش در اثر سکته سنگین بود و طول میکشید تا حرفش را بزند
_یغما بهم قول بده
دستش را گرفتم
_جانم مامان پوران
با آن چشم های کم سو ملتمس گفت
_قول بده بعد از من مراقب فرهاد باشی. فرهاد خیلی تنهاست