#بیا_با_هم_رویا_ببافیم #اثری_جدید_از_شهلا_خودی_زاده #اخطار ‼️
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_صد_سی_شش صبحانه را زیر نگاه سنگین دامون و شوخی های گاهی مثبت هجده با مادرش و سرخ و سفید شدن های من خوردیم ... درست زمانی که می خواستم میز را جمع کنم ، تلفن زنگ خورد .... دامون با اشاره به میز گفت:
-من می رم میارمش ...
و از جا برخاست و با قدم های بلند از آشپزخانه خارج شد .. عمه مهربان گفت:
-فکر کنم مریمه ... سر صبحی زنگ زدم گریه می کرد ... گفت آروم شدم زنگ می زنم ..
با نگرانی پرسیدم:
-آخه چرا ؟
-مادره دیگه ... دیدی که دیشب قرار بود بچه ها از همون بعد عروسی برن ماه عسل ... مریمم بی طاقت شده بود ..
-مینا و زن عمو خیلی به هم وابسته بودن...
سری به تایید تکان داد و گفت:
-برعکس محیا ...
یاد محیا افتادم که امروز زنگ نزده بود ..
قبل از جواب من دامون همراه با گوشی بی سیم وارد شد و گفت:
-زن دایی مریمه ...
و گوشی را به طرف مادرش گرفت ... سپس رو به من پچ زد:
-یه قهوه بهم می دی ؟
از جا برخاستم و همزمان گفتم:
-هنوز به ایران عادت نداری ... این جا ما چای می خوریم چای...
خندید و به طرفم آمد:
-سختته خودم اوکی ش کنم؟
پشت چشمی نازک کردم :
-نخیر ... شما همه جا رو بهم می ریزی ...
نگاهی به عمه انداخت که مشغول مکالمه بود و رو به من پرسید:
- تو که با مسافرت اوکی ای؟
بدم نمی آمد اما دوست نداشتم زیاد راغب نشان دهم.. بخصوص که دامون نزده می رقصید و زیادی پررو بود... شانه بالا انداختم و گفتم:
-حالا ...
#کپی_ممنوع ⛔️
#هرگونه_کپی_برداری_پیگردقانونی_دارد #پست_صد_سی_شش صبحانه را زیر نگاه سنگین دامون و شوخی های گاهی مثبت هجده با مادرش و سرخ و سفید شدن های من خوردیم ... درست زمانی که می خواستم میز را جمع کنم ، تلفن زنگ خورد .... دامون با اشاره به میز گفت:
-من می رم میارمش ...
و از جا برخاست و با قدم های بلند از آشپزخانه خارج شد .. عمه مهربان گفت:
-فکر کنم مریمه ... سر صبحی زنگ زدم گریه می کرد ... گفت آروم شدم زنگ می زنم ..
با نگرانی پرسیدم:
-آخه چرا ؟
-مادره دیگه ... دیدی که دیشب قرار بود بچه ها از همون بعد عروسی برن ماه عسل ... مریمم بی طاقت شده بود ..
-مینا و زن عمو خیلی به هم وابسته بودن...
سری به تایید تکان داد و گفت:
-برعکس محیا ...
یاد محیا افتادم که امروز زنگ نزده بود ..
قبل از جواب من دامون همراه با گوشی بی سیم وارد شد و گفت:
-زن دایی مریمه ...
و گوشی را به طرف مادرش گرفت ... سپس رو به من پچ زد:
-یه قهوه بهم می دی ؟
از جا برخاستم و همزمان گفتم:
-هنوز به ایران عادت نداری ... این جا ما چای می خوریم چای...
خندید و به طرفم آمد:
-سختته خودم اوکی ش کنم؟
پشت چشمی نازک کردم :
-نخیر ... شما همه جا رو بهم می ریزی ...
نگاهی به عمه انداخت که مشغول مکالمه بود و رو به من پرسید:
- تو که با مسافرت اوکی ای؟
بدم نمی آمد اما دوست نداشتم زیاد راغب نشان دهم.. بخصوص که دامون نزده می رقصید و زیادی پررو بود... شانه بالا انداختم و گفتم:
-حالا ...