تکه سنگی بود که از هیچ چیز خبر نداشت. در ورودی ساختمانی جای گرفته بود و پا میخورد و سنگ بود و آخ نمیگفت و چیزی نمیفهمید. روزها رفت و باران و قدم انسانها و باد در او طرحی از انسان ساختند. بد شانس بود؛ میتوانست نقش درختی بگیرد و سبز شود. میتوانست نقش پرندهای بگیرد و پرواز کند. اما او طرحی از انسان شد و رنج کشید و رنج کشید. آدمها بر روی او پا میگذاشتند و اینبار زیر پا له شدن را میفهمید. آدمها داخل ساختمان میرفتند و او آن بیرون چشم انتظار میماند و دلتنگی را میفهمید. آدمها سیگارشان را بر روی او میانداختند و او هم دو سه کام میگرفت و سرفه را میفهمید. قدمهای تند ترک ساختمانی که نقطه امنشان بود را میفهمید و آهسته به خانه برگشتن فردی که در خانهاش کسی منتظرش نبود را میفهمید. نگاه سنگین خیره به خیابان آدمی منتظر از پشت پنجرههای ساختمان بر روی او میافتاد و آن بغض و سنگینی را میفهمید. تکه سنگ نقشی از آدم گرفت و تنهایی را فهمید و انتظار را فهمید و ترک شدن را فهمید و باقی ماندن رد پای آدمهای دیگر بر تنش را فهمید. سنگ بود اما؛ طرح انسان گرفت و رنج را فهمید.
@khodinegi
@khodinegi