شکسته dan repost
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#ده
#راز_س
#کپی_ممنوع
پا روی پا انداخته و نگاهم را به صورتش بالا کشیدم.
کت و شلوار را به سمتم گرفت:
- با پیراهن سیاه ست کن. ته ریشتم اصلاح نکن. باید بریم... شام مهمون وافی هستی.
اخم هایم در هم رفت:
- مهمون وافی؟
- قرار بود توی شرکتش ملاقات کنید اما بعد از اتفاقی که برات افتاد و شرایطی که داری وافی تو رو به خونه اش دعوت کرده...!
غریدم:
- چه شرایطی دارم؟
بهروز جلوتر آمد. کت و شلوار را روی مبل روبرویم انداخت:
- الان لازمه فضا برات تلطیف بشه. لازمه توی جوی باشی که بهت روحیه بده... الان یه غم عظیمی روی دلت سنگینی می کنه که باید توی جمع های مناسب باشی تا سنگینی این غم از روی شونه هات برداشته بشه.
چشمانم گرد شد.
- ترجیح میدم برم همون شرکت ببینمش!
رفتم سمت اتاق و او دنبالم آمد:
- راه نداره سینا باید بری خونش... کلی تدارک دیده برای تو. حالا فکر کن رفتی جشنی چیزی...!
- از کی تا حالا من میرم خونه کسایی که باهاشون قرارداد می بندم.
با چشمکی مقابلم قد علم کرد:
- همیشه بار اولی وجود داره!
با پوزخندی از کنارش گذشتم. قبل از ورودم به اتاق، با کت و شلوار از راه رسید:
- اینا رو می پوشی... حاضر و آماده میشی... عجله کن باید قبل از رفتن خودت و به خبرنگارا هم نشون بدی.
انگشت اشاره اش را بالا برد:
- قرار نیست تو حرفی بزنی. عینکت و بزن و سرت و بنداز پایین... هر چی لازم باشه خودم بهشون میگم.
دندان قروچه ای کردم. خشمگین کت و شلوار را به سینه ام کوبید و تنهایم گذاشت. دندان روی هم ساییده و در اتاق را به روی بهروز کوبیدم. باید می رفتم... نه بخاطر بهروز... شرایط موجود وادارم می کرد این کار را را انجام دهم. به پول قرارداد نیاز داشتم... وضعیت شرکت برخلاف آنچه انتظارم می رفت برعکس بود. شرکت در آستانه ورشکستگی قرار داشت و نبود سرمایه می توانست این ورشکستگی را قطعی کند.
در رویاهایم قدم برمی داشتم. انتظار داشتم شرکت برای پیشرفت من کمکی باشد و حال برعکس بود. من باید برای زنده بودن شرکت، خودم را به مزایده می گذاشتم.
کت و شلوار از راه رسیده مشکی، از من یک تصویر جدید ساخت. ته ریش صورتم هم یک سیاهی دیگر... موهایم را به سمت بالا شانه زده و دستمال سیاه رنگی با خط های ظریف سفید از کشور بیرون آوردم و در جیب روی سینه کتم فرو بردم. این هم یک نقطه سیاه دیگر...!
با برداشتن سوئیچ و عینک از اتاق خارج شدم.
بهروز لیوان آب میوه توی دستش را روی پیشخوان قرارداد. دست روی موهای شانه شده ام کشیده و آن ها را پخش کرد. عقب رفتم:
- داری چه غلطی می کنی روانی؟
- اینطوری بهتره بیشتر شبیه عزادارا به نظر می رسی...
لازم بود همه چیز را این گونه نشان دهم؟ در حال حاضر عزادار بودم. عزادار بدبختی هایی که در نبود سهیل نصیبمان شده بود. عزادار جای خالی پشتیبانی که دیگر نبود. عزادار برادری که بیش از بابا، پدر بود.
- عزادارم...
مسخره گفت:
- می دونم یکم بیشتر عزاداری کنی قرار نیست به جایی بربخوره. بزن بریم که وافی بزرگ منتظرمونه.
#تنم_و_لرزوند
#ده
#راز_س
#کپی_ممنوع
پا روی پا انداخته و نگاهم را به صورتش بالا کشیدم.
کت و شلوار را به سمتم گرفت:
- با پیراهن سیاه ست کن. ته ریشتم اصلاح نکن. باید بریم... شام مهمون وافی هستی.
اخم هایم در هم رفت:
- مهمون وافی؟
- قرار بود توی شرکتش ملاقات کنید اما بعد از اتفاقی که برات افتاد و شرایطی که داری وافی تو رو به خونه اش دعوت کرده...!
غریدم:
- چه شرایطی دارم؟
بهروز جلوتر آمد. کت و شلوار را روی مبل روبرویم انداخت:
- الان لازمه فضا برات تلطیف بشه. لازمه توی جوی باشی که بهت روحیه بده... الان یه غم عظیمی روی دلت سنگینی می کنه که باید توی جمع های مناسب باشی تا سنگینی این غم از روی شونه هات برداشته بشه.
چشمانم گرد شد.
- ترجیح میدم برم همون شرکت ببینمش!
رفتم سمت اتاق و او دنبالم آمد:
- راه نداره سینا باید بری خونش... کلی تدارک دیده برای تو. حالا فکر کن رفتی جشنی چیزی...!
- از کی تا حالا من میرم خونه کسایی که باهاشون قرارداد می بندم.
با چشمکی مقابلم قد علم کرد:
- همیشه بار اولی وجود داره!
با پوزخندی از کنارش گذشتم. قبل از ورودم به اتاق، با کت و شلوار از راه رسید:
- اینا رو می پوشی... حاضر و آماده میشی... عجله کن باید قبل از رفتن خودت و به خبرنگارا هم نشون بدی.
انگشت اشاره اش را بالا برد:
- قرار نیست تو حرفی بزنی. عینکت و بزن و سرت و بنداز پایین... هر چی لازم باشه خودم بهشون میگم.
دندان قروچه ای کردم. خشمگین کت و شلوار را به سینه ام کوبید و تنهایم گذاشت. دندان روی هم ساییده و در اتاق را به روی بهروز کوبیدم. باید می رفتم... نه بخاطر بهروز... شرایط موجود وادارم می کرد این کار را را انجام دهم. به پول قرارداد نیاز داشتم... وضعیت شرکت برخلاف آنچه انتظارم می رفت برعکس بود. شرکت در آستانه ورشکستگی قرار داشت و نبود سرمایه می توانست این ورشکستگی را قطعی کند.
در رویاهایم قدم برمی داشتم. انتظار داشتم شرکت برای پیشرفت من کمکی باشد و حال برعکس بود. من باید برای زنده بودن شرکت، خودم را به مزایده می گذاشتم.
کت و شلوار از راه رسیده مشکی، از من یک تصویر جدید ساخت. ته ریش صورتم هم یک سیاهی دیگر... موهایم را به سمت بالا شانه زده و دستمال سیاه رنگی با خط های ظریف سفید از کشور بیرون آوردم و در جیب روی سینه کتم فرو بردم. این هم یک نقطه سیاه دیگر...!
با برداشتن سوئیچ و عینک از اتاق خارج شدم.
بهروز لیوان آب میوه توی دستش را روی پیشخوان قرارداد. دست روی موهای شانه شده ام کشیده و آن ها را پخش کرد. عقب رفتم:
- داری چه غلطی می کنی روانی؟
- اینطوری بهتره بیشتر شبیه عزادارا به نظر می رسی...
لازم بود همه چیز را این گونه نشان دهم؟ در حال حاضر عزادار بودم. عزادار بدبختی هایی که در نبود سهیل نصیبمان شده بود. عزادار جای خالی پشتیبانی که دیگر نبود. عزادار برادری که بیش از بابا، پدر بود.
- عزادارم...
مسخره گفت:
- می دونم یکم بیشتر عزاداری کنی قرار نیست به جایی بربخوره. بزن بریم که وافی بزرگ منتظرمونه.