شکسته dan repost
#تنم_و_لرزوند
#شش
#راز_س
#کپی_ممنوع
چنان خود را بی دست و پا نشان داد که فکر می کردم در نهایت یکی از کارمندان بخش حسابداری خواهد بود.
روی صندلی عقب نشستم و سعید صندلی کمک راننده را انتخاب کرد. با به راه افتادن ماشین پرسیدم:
- چطور این اتفاق افتاد؟
- همه چیز خوب بود. منم اونجا بودم پشت سرشون یه دفعه ای جلوی چشمام ماشینشون منحرف شد به سمت جدول و اصلا غیر قابل پیش بینی روی جدول کشیده شد و بعد هم چپ...! رفتیم بالای سر آقای ظفر... هر چی تکونش دادیم صدا زدیم گویا بیهوش شده بود. با چند نفری که جمع شده بودن، سعی کردیم از ماشین بیرون بکشیمش که نشد. تا ماشین آتیش گرفت دیگه نذاشتن نزدیک ماشین بشیم.
با خشم فریاد زدم:
- یعنی اجازه دادین جلوی چشماتون آتیش بگیره؟
از آینه نگاهم کرد:
- ما تمام تلاشمون و کردیم برای بیرون آوردنشون. با چند دقیقه تاخیرم آتیش و خاموش کردیم و بیرونش آوردیم. اما...
سکوت کرد. سعید آرام گفت:
- الان کجا بریم؟
موهایم را که عقب می زدم، جواب دادم:
- هر جا سهیل باشه.
پا به سردخانه بیمارستان که می گذاشتم، لرزیدم. مرد همراهم در یکی از صندوق ها را باز کرد و با بیرون کشیدن جسد لرز به جانم افتاد. مرد در میان افکار به هم ریخته ام پرسید:
- با عینک می خوای ببینی؟
نشناخته بود. پاسخی برایش نداشتم. ذهنم آشفته بود و جایی برای کنایه مرد نداشت. آخرین بار کی سهیل را دیده بودم؟ این را هم بخاطر نداشتم. شاید چند ماه پیش... شاید یکی از همان نقشه هایی که مامان خود را بیمار جلوه داده بود تا به خانه بکشاندمان. اما مطمئن نبودم.
دست مرد به سمت زیپ کیسه رفت.
قرار بود در این لحظه برای آخرین بار ببینمش؟
اولین چیزی که در مسیر دیدم قرار گرفت صورت قرمز و موهای سوخت ی جمع شده بود. موهای خرمایی که تنها ارتباط مشترکمان بود. تنها ارتباط مشترک سوخته!
بعد از این مدت دیدنش در این وضعیت...
دست روی گلویم گذاشتم و سعید صدا زد:
- سینا؟
مرد برای بستن زیپ پیش قدم شد. چشم دوختم به صورتش که هر لحظه بیشتر در کیسه پنهان می شد. عقب رفتم. مرد بعد از بستن در صندوق به طرفم برگشت. خیره خیره تماشایم می کرد. مرا نشناخته بود. منتظر بود بداند قرار است در برابر مرگ برادرم چه واکنشی نشان دهم؟
سعید به دادم رسیده و تکانم داد:
- بریم؟
نگاهم به سمت صندوق برگشت:
- سهیل چی؟
به سمت در کشیدم:
- همه چیز و هماهنگ کردم.
تا بیرون رفتن از اتاق، چشم از صندوق برنداشتم.
روی نیمکت آبی حیاط بیمارستان نشسته بودم. احدیان و سعید برای هماهنگی کارها رفته بودند اما من...
باید باور می کردم. سهیل مُرده!
***
#شش
#راز_س
#کپی_ممنوع
چنان خود را بی دست و پا نشان داد که فکر می کردم در نهایت یکی از کارمندان بخش حسابداری خواهد بود.
روی صندلی عقب نشستم و سعید صندلی کمک راننده را انتخاب کرد. با به راه افتادن ماشین پرسیدم:
- چطور این اتفاق افتاد؟
- همه چیز خوب بود. منم اونجا بودم پشت سرشون یه دفعه ای جلوی چشمام ماشینشون منحرف شد به سمت جدول و اصلا غیر قابل پیش بینی روی جدول کشیده شد و بعد هم چپ...! رفتیم بالای سر آقای ظفر... هر چی تکونش دادیم صدا زدیم گویا بیهوش شده بود. با چند نفری که جمع شده بودن، سعی کردیم از ماشین بیرون بکشیمش که نشد. تا ماشین آتیش گرفت دیگه نذاشتن نزدیک ماشین بشیم.
با خشم فریاد زدم:
- یعنی اجازه دادین جلوی چشماتون آتیش بگیره؟
از آینه نگاهم کرد:
- ما تمام تلاشمون و کردیم برای بیرون آوردنشون. با چند دقیقه تاخیرم آتیش و خاموش کردیم و بیرونش آوردیم. اما...
سکوت کرد. سعید آرام گفت:
- الان کجا بریم؟
موهایم را که عقب می زدم، جواب دادم:
- هر جا سهیل باشه.
پا به سردخانه بیمارستان که می گذاشتم، لرزیدم. مرد همراهم در یکی از صندوق ها را باز کرد و با بیرون کشیدن جسد لرز به جانم افتاد. مرد در میان افکار به هم ریخته ام پرسید:
- با عینک می خوای ببینی؟
نشناخته بود. پاسخی برایش نداشتم. ذهنم آشفته بود و جایی برای کنایه مرد نداشت. آخرین بار کی سهیل را دیده بودم؟ این را هم بخاطر نداشتم. شاید چند ماه پیش... شاید یکی از همان نقشه هایی که مامان خود را بیمار جلوه داده بود تا به خانه بکشاندمان. اما مطمئن نبودم.
دست مرد به سمت زیپ کیسه رفت.
قرار بود در این لحظه برای آخرین بار ببینمش؟
اولین چیزی که در مسیر دیدم قرار گرفت صورت قرمز و موهای سوخت ی جمع شده بود. موهای خرمایی که تنها ارتباط مشترکمان بود. تنها ارتباط مشترک سوخته!
بعد از این مدت دیدنش در این وضعیت...
دست روی گلویم گذاشتم و سعید صدا زد:
- سینا؟
مرد برای بستن زیپ پیش قدم شد. چشم دوختم به صورتش که هر لحظه بیشتر در کیسه پنهان می شد. عقب رفتم. مرد بعد از بستن در صندوق به طرفم برگشت. خیره خیره تماشایم می کرد. مرا نشناخته بود. منتظر بود بداند قرار است در برابر مرگ برادرم چه واکنشی نشان دهم؟
سعید به دادم رسیده و تکانم داد:
- بریم؟
نگاهم به سمت صندوق برگشت:
- سهیل چی؟
به سمت در کشیدم:
- همه چیز و هماهنگ کردم.
تا بیرون رفتن از اتاق، چشم از صندوق برنداشتم.
روی نیمکت آبی حیاط بیمارستان نشسته بودم. احدیان و سعید برای هماهنگی کارها رفته بودند اما من...
باید باور می کردم. سهیل مُرده!
***