به شما خانم زیبا،
که نبودنتان این دستها را خرد کرد-
خانم، دارم دیوانه میشوم. تا صبح به تصویر خیرهی خودم در آینه خیره ماندهام تا عمدن راه بکشم به قبرستان و عمدن پا بگذارم روی قبر شاملو و عمدن بگذارمش تا آدمها ببینند و منتظر شوم بیایند دعوا. همدیگر را به فحش و فصیحت ببندیم و انگشت بگردانم در حدقهی چشم تا راهبندان اشکها را پیدا کنم. یقهی همه را هم گرفتم. از چپ و راست مملکت تا فخیم و سقیماش را انگشت کردم. درست نشدم. دو ماههی اخیر را اینطور گذراندم که همین پسرهای که عصرها تا شب توی داروخانه دست به چانه خمیازه میکشد بهم گفت بهجای پرانول بهم یک قوطی مفتی ویتامین دی روزانه میدهد. قسم خورد که اگر خیال کنم پرانول است و چشم بسته قورتش دهم همان میشود که آن کوچولوی رقتانگیز صورتی میکند؛ دست میگیرد دور قلبم. حتا دستش را بالا برد و جلویم مشت کرد. «اینطوری!» بعد خندهاش گرفت و با یک ترکیبی از خنده و خمیازه شانههای تیزش را بالا انداخت. حدس میزنم برای همین روپوش نمیپوشد. شانههای خیلی بدفرمش در یک کف پارچهی دوخته شدهی استاندارد جا نمیشود. اما دستش، دست پهن و استخوانیاش را جلویم مشت کرد که بگوید همین قرصها قلبت را کنترل میکند. دست محکم و مطمئناش، جلویم تکان نخورد. مثلن دست من موقع فندک زدن میلرزد. وقتهایی که تلگرام را باز میکنم میلغزد روی عکس شما و همین دستها مشت نمیشوند. دستهای من زشت و سیاه شدهاند. از وقتی که بهجای چسدود کردن، هوایش را میمکم تا توی گلو، دلم میخواهد به تمدن بدوی دوری بگریزم تا هردو مچ این بیگانه را در علیالطلوعی ببُرند؛ با این داغ شرارتی که بر پیشانیاش خورده. خانم برای بغض شما، اگر سواد داشتند تا چشمهای افتاده و تابهتایم را بخوانند، گردنم را خُرد میکردند تا قطرهای خون از این تن ذلیل به پاپوشهها و زمین آبستنشان نخورد. دستهایی که نه از پس نیکی میآیند و نه عرضهی ظرف بودن را دارند. حالا همهی چیزها را دانه به دانه از دست میدهم/ از دست میرود/ از دست میافتد. انگشتها به مشت جمع نمیشوند چون خالیست. چون خودم، بیمرض همهشان را بهزور فک و دندان خرد کردم. یا اگر صادقانه بگویم، خالی از تلاش برای چفت نگهداشتن بودند. مثل وقتهایی که پدرم تشر میزند که توی سرت خالی شده و مادرم میکوبد که از آن پودرهای سیاه بزن تا ننگات را بپوشاند و همهی واکنش ارادیام خالی کردن قرصهای مکمل و ویتامین توی توالت اتاقم بودم. فرار منفعل من. مثل صدای بغضآلود شما که ثانیهی سومش توی گوشم سکان کج کرد به حفرهی مردمکم و همانجا گیر کرد. باز انگشت میگردانم توی کاسه. راه بندان آخ هم نمیگوید. من لمیده به هر عمودی، خودم را سرپا نگه میدارم تا هروقت که این شرم قطعهقطعهام کند و تکههای بهدرد نخورم را معدوم کند. چون از من باقی نمیماند مگر خردهای که به امانت دارید. چون من تکهی خوبم را به امید دستهای گرم شما خاک کردم. «خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد/ که تا ز خالِ تو خاکم شود عَبیرآمیز» خانم خِرخِر این بیت حافظ، صدای کشیده شدن بیل به خاک را یادتان نمیاندازد؟ چون من این را بالای سرم شنیدم. دستهاش هم میرسید به قوس مچ شما که یقین دارم تفِ فاتحهاش را هم نثارم کردید. دیر به صرافتِ دست و پا زدن افتادم. ابریزهی دیدگان شما، هفت کفنِ مرا پوساند، خانم زیبا.
کاش عیسای ناصری بودید-
تا مرا بیامرزید و جان دهید.
که نبودنتان این دستها را خرد کرد-
خانم، دارم دیوانه میشوم. تا صبح به تصویر خیرهی خودم در آینه خیره ماندهام تا عمدن راه بکشم به قبرستان و عمدن پا بگذارم روی قبر شاملو و عمدن بگذارمش تا آدمها ببینند و منتظر شوم بیایند دعوا. همدیگر را به فحش و فصیحت ببندیم و انگشت بگردانم در حدقهی چشم تا راهبندان اشکها را پیدا کنم. یقهی همه را هم گرفتم. از چپ و راست مملکت تا فخیم و سقیماش را انگشت کردم. درست نشدم. دو ماههی اخیر را اینطور گذراندم که همین پسرهای که عصرها تا شب توی داروخانه دست به چانه خمیازه میکشد بهم گفت بهجای پرانول بهم یک قوطی مفتی ویتامین دی روزانه میدهد. قسم خورد که اگر خیال کنم پرانول است و چشم بسته قورتش دهم همان میشود که آن کوچولوی رقتانگیز صورتی میکند؛ دست میگیرد دور قلبم. حتا دستش را بالا برد و جلویم مشت کرد. «اینطوری!» بعد خندهاش گرفت و با یک ترکیبی از خنده و خمیازه شانههای تیزش را بالا انداخت. حدس میزنم برای همین روپوش نمیپوشد. شانههای خیلی بدفرمش در یک کف پارچهی دوخته شدهی استاندارد جا نمیشود. اما دستش، دست پهن و استخوانیاش را جلویم مشت کرد که بگوید همین قرصها قلبت را کنترل میکند. دست محکم و مطمئناش، جلویم تکان نخورد. مثلن دست من موقع فندک زدن میلرزد. وقتهایی که تلگرام را باز میکنم میلغزد روی عکس شما و همین دستها مشت نمیشوند. دستهای من زشت و سیاه شدهاند. از وقتی که بهجای چسدود کردن، هوایش را میمکم تا توی گلو، دلم میخواهد به تمدن بدوی دوری بگریزم تا هردو مچ این بیگانه را در علیالطلوعی ببُرند؛ با این داغ شرارتی که بر پیشانیاش خورده. خانم برای بغض شما، اگر سواد داشتند تا چشمهای افتاده و تابهتایم را بخوانند، گردنم را خُرد میکردند تا قطرهای خون از این تن ذلیل به پاپوشهها و زمین آبستنشان نخورد. دستهایی که نه از پس نیکی میآیند و نه عرضهی ظرف بودن را دارند. حالا همهی چیزها را دانه به دانه از دست میدهم/ از دست میرود/ از دست میافتد. انگشتها به مشت جمع نمیشوند چون خالیست. چون خودم، بیمرض همهشان را بهزور فک و دندان خرد کردم. یا اگر صادقانه بگویم، خالی از تلاش برای چفت نگهداشتن بودند. مثل وقتهایی که پدرم تشر میزند که توی سرت خالی شده و مادرم میکوبد که از آن پودرهای سیاه بزن تا ننگات را بپوشاند و همهی واکنش ارادیام خالی کردن قرصهای مکمل و ویتامین توی توالت اتاقم بودم. فرار منفعل من. مثل صدای بغضآلود شما که ثانیهی سومش توی گوشم سکان کج کرد به حفرهی مردمکم و همانجا گیر کرد. باز انگشت میگردانم توی کاسه. راه بندان آخ هم نمیگوید. من لمیده به هر عمودی، خودم را سرپا نگه میدارم تا هروقت که این شرم قطعهقطعهام کند و تکههای بهدرد نخورم را معدوم کند. چون از من باقی نمیماند مگر خردهای که به امانت دارید. چون من تکهی خوبم را به امید دستهای گرم شما خاک کردم. «خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد/ که تا ز خالِ تو خاکم شود عَبیرآمیز» خانم خِرخِر این بیت حافظ، صدای کشیده شدن بیل به خاک را یادتان نمیاندازد؟ چون من این را بالای سرم شنیدم. دستهاش هم میرسید به قوس مچ شما که یقین دارم تفِ فاتحهاش را هم نثارم کردید. دیر به صرافتِ دست و پا زدن افتادم. ابریزهی دیدگان شما، هفت کفنِ مرا پوساند، خانم زیبا.
کاش عیسای ناصری بودید-
تا مرا بیامرزید و جان دهید.