🌱#اندوه
❌همراهان گرامی توجه کنید #فصل_دوم رمان جذاب #هوس_یک_باره پس از انتشار در همین کانال به صورت رایگان درج می شود.
#قسمت_اول
باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه با بال ھای سفید جلوتر از من، سرخوش،
دارد پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. دستم بھش نمی رسد. باد
می وزد و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم
به شماره افتاده. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به طرف آسمان آبی
کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد با خورشیدی تابان در وسطش.
پایین پیراھنم بال بال می زند. با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به
ھن و ھن می افتم. به دور و برم نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس
عمیقی می کشم. بوی گل حالم را کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد
میانشان موج انداخته. به موج بازی باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھایم. گرمم
شده و دانه ھای عرق روی پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم
و به آسمان چشم می دوزم. چھره ای از بابا می بینم که دارد به من لبخند می زند و در یک
آن محو می شود. دست ھایم را کنار دھانم می گذارم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-بابا!. بابا!.
صدایم در دشت می پیچد و انگار صدھا دختر دارند بابایشان را، ھمزمان، صدا می زنند.
-بابا!. بابا!.
-من اینجام.
برمی گردم. درست کنارم ایستاده. با ھمان لبخند ملایم روی لب ھایش. با ھمان چشم ھای
مھربان. شکمش ھمچنان بزرگ است. صورتش را مثل ھمیشه اصلاح کرده و موھای
جوگندمی اش را به طرف بالا شانه زده. نجواگونه می گویم: بابا.
دستم را میان دستان پرمو و تپلش می گیرد. لبخندش پاک نمی شود
نگاھش پر از حرف است. فشاری به دست ھایم می آورد و می گوید:
- بریم؟!.
دستم را به سرعت از میان دست ھایش بیرون می کشم. می ترسم و عقب می روم.
مردھای زندگی ام را می بینم که دو طرف بابا ایستاده اند. بابی و مامان را ھم ھستند. دلم
می گیرد. بغض می کنم. لب ھایم را روی ھم می فشارم. قلبم مچاله می شود. سرم را به
طرفین تکان می دھم.
-نه حالا. حالا نه.
در چشم به ھم زدنی می شوم ھمان پروانه با بال ھای سفید. سبک شده ام. بابا رفته.
ولی آنھا ھنوز ایستاده اند. بال می زنم و دور خودم می چرخم از بغض. بال می زنم و باد
درست می شود. می چرخم و می چرخم. حالا باد شده گردبادی بزرگ. من ھنوز می چرخم
و گردباد آنھا را در خود می بلعد. ھمه ی ما در گربادی که من درست کرده ام گیر افتاده ایم و
می چرخیم. من در مرکزم و ھمه به دور من.
پلک ھایم را باز می کنم. اتاق تاریک است. چند بار پلک می زنم. نفسم سنگین است و
سکوت ھمه جای خانه رخنه کرده. آرنجم را به تخت فشار می دھم و می نشینم. سرم گیج
می رود. دست روی سرم می گذارم. چشمھایم را چند لحظه می بندم تا حالم بھتر شود.
چشم که باز می کنم میان سیاھی خانه، چھره خندان بابا را می بینم. منم لبخند می زنم.
خودش می داند که چقدر دوستش دارم.
تی شرت به تنم چسبیده. عرق کرده ام. ریشه موھای بلند و بلوندم خیس شده. خانه دم
دارد. کولر خاموش است. لباسم را از یقه بیرون می کشم و روی تخت می اندازم. بلند می
شوم. کورمال کورمال راه می روم. کلید برق را می زنم و نور در اتاقم می پاشد. پنجره را باز
می کنم. ھوای بیرون ھم گرم است و خبری از باد نیست. انگار آسمان ھم نفسش بند آمده.
خبری از مامان نیست. باز تنھایم ولی به جایش این روزھا، بابا با خواب و رویاھای من گره
خورده. دیگر مثل قبل ھول برم نمی دارد. دھانم خشک شده. می خواھم از اتاق خارج شوم
که صدای زنگ دوچرخه به من می فھماند پیام دارم. گوشی را از کنار پاتختی برمی دارم.
" لیلی جان! خواھش می کنم ایمیلتو چک کن"
❌#عشق_بی_نهایت🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFQcw2s0ZC5SEy9qLw
❌همراهان گرامی توجه کنید #فصل_دوم رمان جذاب #هوس_یک_باره پس از انتشار در همین کانال به صورت رایگان درج می شود.
#قسمت_اول
باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه با بال ھای سفید جلوتر از من، سرخوش،
دارد پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. دستم بھش نمی رسد. باد
می وزد و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم
به شماره افتاده. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به طرف آسمان آبی
کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد با خورشیدی تابان در وسطش.
پایین پیراھنم بال بال می زند. با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به
ھن و ھن می افتم. به دور و برم نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس
عمیقی می کشم. بوی گل حالم را کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد
میانشان موج انداخته. به موج بازی باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھایم. گرمم
شده و دانه ھای عرق روی پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم
و به آسمان چشم می دوزم. چھره ای از بابا می بینم که دارد به من لبخند می زند و در یک
آن محو می شود. دست ھایم را کنار دھانم می گذارم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-بابا!. بابا!.
صدایم در دشت می پیچد و انگار صدھا دختر دارند بابایشان را، ھمزمان، صدا می زنند.
-بابا!. بابا!.
-من اینجام.
برمی گردم. درست کنارم ایستاده. با ھمان لبخند ملایم روی لب ھایش. با ھمان چشم ھای
مھربان. شکمش ھمچنان بزرگ است. صورتش را مثل ھمیشه اصلاح کرده و موھای
جوگندمی اش را به طرف بالا شانه زده. نجواگونه می گویم: بابا.
دستم را میان دستان پرمو و تپلش می گیرد. لبخندش پاک نمی شود
نگاھش پر از حرف است. فشاری به دست ھایم می آورد و می گوید:
- بریم؟!.
دستم را به سرعت از میان دست ھایش بیرون می کشم. می ترسم و عقب می روم.
مردھای زندگی ام را می بینم که دو طرف بابا ایستاده اند. بابی و مامان را ھم ھستند. دلم
می گیرد. بغض می کنم. لب ھایم را روی ھم می فشارم. قلبم مچاله می شود. سرم را به
طرفین تکان می دھم.
-نه حالا. حالا نه.
در چشم به ھم زدنی می شوم ھمان پروانه با بال ھای سفید. سبک شده ام. بابا رفته.
ولی آنھا ھنوز ایستاده اند. بال می زنم و دور خودم می چرخم از بغض. بال می زنم و باد
درست می شود. می چرخم و می چرخم. حالا باد شده گردبادی بزرگ. من ھنوز می چرخم
و گردباد آنھا را در خود می بلعد. ھمه ی ما در گربادی که من درست کرده ام گیر افتاده ایم و
می چرخیم. من در مرکزم و ھمه به دور من.
پلک ھایم را باز می کنم. اتاق تاریک است. چند بار پلک می زنم. نفسم سنگین است و
سکوت ھمه جای خانه رخنه کرده. آرنجم را به تخت فشار می دھم و می نشینم. سرم گیج
می رود. دست روی سرم می گذارم. چشمھایم را چند لحظه می بندم تا حالم بھتر شود.
چشم که باز می کنم میان سیاھی خانه، چھره خندان بابا را می بینم. منم لبخند می زنم.
خودش می داند که چقدر دوستش دارم.
تی شرت به تنم چسبیده. عرق کرده ام. ریشه موھای بلند و بلوندم خیس شده. خانه دم
دارد. کولر خاموش است. لباسم را از یقه بیرون می کشم و روی تخت می اندازم. بلند می
شوم. کورمال کورمال راه می روم. کلید برق را می زنم و نور در اتاقم می پاشد. پنجره را باز
می کنم. ھوای بیرون ھم گرم است و خبری از باد نیست. انگار آسمان ھم نفسش بند آمده.
خبری از مامان نیست. باز تنھایم ولی به جایش این روزھا، بابا با خواب و رویاھای من گره
خورده. دیگر مثل قبل ھول برم نمی دارد. دھانم خشک شده. می خواھم از اتاق خارج شوم
که صدای زنگ دوچرخه به من می فھماند پیام دارم. گوشی را از کنار پاتختی برمی دارم.
" لیلی جان! خواھش می کنم ایمیلتو چک کن"
❌#عشق_بی_نهایت🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFQcw2s0ZC5SEy9qLw