در سحرگاه سر از بالشِ خوابت بردار
کاروانهای فروماندۀ خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد،
به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانهٔ خود خواهم برد
که در آن شوکتِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیاش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن میبارد
باز کن پنجره را من تو را خواهم برد
به سرِ رودِ خروشانِ حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز؛
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را!
صبح دمید!
#حمید_مصدق
کاروانهای فروماندۀ خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد،
به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانهٔ خود خواهم برد
که در آن شوکتِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیاش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن میبارد
باز کن پنجره را من تو را خواهم برد
به سرِ رودِ خروشانِ حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز؛
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را!
صبح دمید!
#حمید_مصدق