📗#داستان
*روزی در کوهستانهای بلند و پوشیده از برف، یک عقاب کوچک زندگی میکرد. لانهاش در قلهای بود که فقط بادهای سرد و برف به آن میرسید. مادر عقاب همیشه به او میگفت: «تو روزی پادشاه آسمانها خواهی شد، اما باید یاد بگیری که بر ترسهایت غلبه کنی.»*
*عقاب کوچک اما همیشه از پرواز میترسید. از آن بالا نگاه میکرد و با خود میگفت: «اگر بیفتم چه؟ اگر بالهایم شکست چه؟» مادرش لبخند میزد و میگفت: «اگر نپری، هیچوقت نمیفهمی که بالهایت برای فتح آسمان ساخته شدهاند.»*
*یک روز طوفانی شد. باد شدیدی وزید و لانهی کوچک او را لرزاند. مادرش گفت: «الان زمان آن است که شجاعتت را نشان دهی. پرواز کن، عقاب کوچک، یا در این طوفان میمانی!» عقاب کوچک ترسیده بود، اما دیگر راهی نداشت. او بالهایش را باز کرد، نفس عمیقی کشید و از لانه پرید.*
*لحظهی اول سقوط کرد و قلبش تند تند میزد. باد او را به این سو و آن سو میبرد، اما کمکم یاد گرفت که بالهایش را حرکت دهد. ناگهان فهمید که چیزی او را بالا میبرد: قدرت بالهای خودش! باد دیگر دشمنش نبود؛ بلکه او را یاری میکرد.*
*عقاب کوچک آنقدر پرواز کرد تا
به اوج آسمان رسید. جایی که همیشه از آن میترسید، حالا خانهاش شده بود. از بالا به کوهستان نگاه کرد و با خود گفت: «اگر نمیپریدم، هیچوقت نمیفهمیدم که میتوانم اینقدر بلند پرواز کنم.»*
*این داستان توست. شاید الان در لبهی پرتگاه زندگی باشی، ترسیده از اینکه اگر حرکت کنی چه خواهد شد. اما به یاد داشته باش، بالهایی داری که هنوز قدرت واقعیشان را نشناختهای. برای پرواز، فقط کافی است جرات کنی و بپری!*
🎤
@goyande_radio