#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۲
انگشتش به روی صفحه رقصید و شروع به تایپ کرد.
"یادم رفته بود که امروز میای...باید یکم بیشتر اون سوز خنکا روتحمل کنی تا برسم"
آرام از جایش برخاست تا برای آماده شدن اقدام کند که دوباره گوشی در دستش لرزید.
"من برای تو، اگر باقیمونده ی عمرمو هم صبر کنم شکایتی ندارم خانم...منتظرتم عزیزم..."
دوباره همان لبخند. اینبار تا زمان آماده شدن کامل و بیرون رفتن از اتاقش بر لبانش مانده بود. روزهایش مثل ماهها قبل دیگر خنثی نبود. داشت برای خوب شدن و خوب ماندن تلاش میکرد. برای بازسازی زندگی به باد رفته اش. به گفته ی هیراد عمل کرده بود و به خودش، ذهنش و دلش القا کرده بود که دوباره متولد شده. اینبار در کشوری دیگر و در کنار پدر. این دفعه قرار بود مادرش را نداشته باشد، بی آنکه زخم زبانهای بیجایی را بشنود که باقی عمرش را هدر دهد.
_جایی میری دختر بابا؟
صدای اورهان از جا پراندش. به سمتش چرخید و با دیدینش جا خورد. هیچ موقع تا امروز او را این زمان در خانه ندیده بود.
_خونه اید بابا؟؟...
لبخند مهربان اورهان را به عمق جان سپرد.
_آره بابا جان...امروز مرادو باید حاضر میکردم واسه رفتن به نروژ...یه سری برنامه های در حال اجرا داریم که به زودی استارتش میخوره...واسه همین امروز موندم خونه تا با مراد کارا رو رو به راه کنیم...نگفتی!...کجا داری میری؟
نگاه دزدید و سرش را به بهانه نگاه کردن به بیرون چرخاند و از پنجره بزرگ سالن به فضای خارج خانه چشم دوخت و گفت:
_هیرمان اومده...
سکوت پدرش را که دید با اکراه ادامه داد:
_توی کافه کنار دریا منتظرم...
سرش را که برگرداند لبخند ملیح و پدرانه اش را دید که با نگاهی مهربان نشانه اش گرفته بود.
_ماشینتو دیروز مراد داد تعمیر...فکر کنم حاضر...برو بابا جان...
همین. نه حرفی که دلش را خالی کند و نه بحثی که بخواهد باز هم مرددش کند. خیلی زیبا و پدرانه از او و احساس دوباره به کار افتاده اش حمایت کرد.قبل از آنکه چشم بگیرد و برود، به سمتش رفت و او را عمیقا" در آغوش گرفت. شاید نوبت او بود که طعم زندگی شیرین را بچشد.
_ممنونم که هستی بابا...ممنون که اومدی توی زندگیم و مراقبمی...دوستت دارم...
جمله ای که مدتها بود اورهان برای شنیدنش بیقرار بود. جمله ی که گرمای خوشی به قلب خسته و نم اشک را به چشمانش هدیه کرد.حرفی برای گفتن نداشت. اورهان تمام حرفهایش را عمل کرده بود.
***
#قسمت۵۶۲
انگشتش به روی صفحه رقصید و شروع به تایپ کرد.
"یادم رفته بود که امروز میای...باید یکم بیشتر اون سوز خنکا روتحمل کنی تا برسم"
آرام از جایش برخاست تا برای آماده شدن اقدام کند که دوباره گوشی در دستش لرزید.
"من برای تو، اگر باقیمونده ی عمرمو هم صبر کنم شکایتی ندارم خانم...منتظرتم عزیزم..."
دوباره همان لبخند. اینبار تا زمان آماده شدن کامل و بیرون رفتن از اتاقش بر لبانش مانده بود. روزهایش مثل ماهها قبل دیگر خنثی نبود. داشت برای خوب شدن و خوب ماندن تلاش میکرد. برای بازسازی زندگی به باد رفته اش. به گفته ی هیراد عمل کرده بود و به خودش، ذهنش و دلش القا کرده بود که دوباره متولد شده. اینبار در کشوری دیگر و در کنار پدر. این دفعه قرار بود مادرش را نداشته باشد، بی آنکه زخم زبانهای بیجایی را بشنود که باقی عمرش را هدر دهد.
_جایی میری دختر بابا؟
صدای اورهان از جا پراندش. به سمتش چرخید و با دیدینش جا خورد. هیچ موقع تا امروز او را این زمان در خانه ندیده بود.
_خونه اید بابا؟؟...
لبخند مهربان اورهان را به عمق جان سپرد.
_آره بابا جان...امروز مرادو باید حاضر میکردم واسه رفتن به نروژ...یه سری برنامه های در حال اجرا داریم که به زودی استارتش میخوره...واسه همین امروز موندم خونه تا با مراد کارا رو رو به راه کنیم...نگفتی!...کجا داری میری؟
نگاه دزدید و سرش را به بهانه نگاه کردن به بیرون چرخاند و از پنجره بزرگ سالن به فضای خارج خانه چشم دوخت و گفت:
_هیرمان اومده...
سکوت پدرش را که دید با اکراه ادامه داد:
_توی کافه کنار دریا منتظرم...
سرش را که برگرداند لبخند ملیح و پدرانه اش را دید که با نگاهی مهربان نشانه اش گرفته بود.
_ماشینتو دیروز مراد داد تعمیر...فکر کنم حاضر...برو بابا جان...
همین. نه حرفی که دلش را خالی کند و نه بحثی که بخواهد باز هم مرددش کند. خیلی زیبا و پدرانه از او و احساس دوباره به کار افتاده اش حمایت کرد.قبل از آنکه چشم بگیرد و برود، به سمتش رفت و او را عمیقا" در آغوش گرفت. شاید نوبت او بود که طعم زندگی شیرین را بچشد.
_ممنونم که هستی بابا...ممنون که اومدی توی زندگیم و مراقبمی...دوستت دارم...
جمله ای که مدتها بود اورهان برای شنیدنش بیقرار بود. جمله ی که گرمای خوشی به قلب خسته و نم اشک را به چشمانش هدیه کرد.حرفی برای گفتن نداشت. اورهان تمام حرفهایش را عمل کرده بود.
***