سلام دوستان من میخوام اولین و آخرین تجربه بردگی و فوت فتیش خودمو بگم
این اتفاق تو مدت ۵_۶ سال پیش اومده شاید چند پارت بشه سعی میکنم خلاصه بگم
این داستان کاملا واقعیه
یکی از اقوام ما ی دختر ۲۴ ساله بشدت خوشگل و با سبک زندگی خاص مثلا گوشی نداشت اصلا
سرش با کلاس زبان و کلاس موسیقی و آشپزی گرم میکرد
تو ی برهه از زمان با برادر کوچیک ایشون من خیلی دوست شدم و کلا روابط خانوادگی قوی تری شکل گرفت
من اون سال ۱۷ سالم بود
نمیدونم چجوری و کی ولی از وقتی یادم میاد این حس بردگی و علاقه به پا و کفش داشتم
اون اوایل فقط علاقم به پا بود بعد هی بزرگتر شدم و فیلم ها دیکه دیدم علایقم به کفش و جوراب و پت شدن و خیلی چرا دیگه اظافه شد
خلاصه این دختر که اسم مستعارش زهرا میزارم ی پای بشدت خوشگل داشت به هیچ وجه لاک نمیزد ناخن ها همیشه تمیز و مرتب خیلی خم کوتاه نمیکرد همون سفیدی سر ناخونش ۲ برابر زیبا میکرد
خیلی هم مهربون بود با من من دیگه خیلی خوشم اومده بود ازش ولی نمیشد کاری کنم چون هم اختلاف سنی زیاد و هم اینکه هیچ راه ارتباطی نبود تا ۱ سال اینجوری بود که ی روز تولدش قرار شد براش گوشی بگیرن من خیلی خوشحال بودم
چند روز قبل تولدش من امتحان زبان داشتم و چون زهرا در حد تدریس حتی زبانش خوب بود گفتن به من یاد بده یکم اونم قشنگ وقت گذاشت حتی فرداش امتحان باهم رفتیم مدرسه و باهم برگشتیم من هی بیشتر علاقه مند میشد
روز تولدش خانواده ما به من سیم کارت دادن
که چون کمک کرد زبان بهت تولدش هم هست این بده بهش
منم از خدا خواسته سیمکارت دادم
گذشت بعد چند وقت من فقط از تلگرام پروفایل شو میدیدم یا با اکانت فیک هی میرفتم میگفتم برده قبول میکنید برده میخواید و اونم بلاک میکرد. خودم جرعت پیام دادن نداشتم
تا اینکه کامپیوتر خونشون به مشکل خورد و داداش که رفیق من بود گفت بهم این کارا میتونی کنی منم گفتم آره و ی سری فایل هم خواست اونا هم ریختم فلش دادم بهش که درست شد خیلی تشکر کردن از من همه شون بعد یک سری فایل ها من از قصد رمز گذاشته بودم
رفتم تلگرام زهرا گفتم آره رمز فایل اینه و اینجوری باید استفاده کنید و شاید ۴۰ خط نوشتم کامل کامل بعد چند ساعت سین کرد و احوالپرسی کرد و کلی تشکر
منم برای ادامه چت جواب احوالپرسی هاش دادم و صحبت کردم تا اینکه گفتم زهرا واقعیت من ی حس عجیب دارم و گفت چی و منم همه چی گفتم بهش ولی نگفتم برده تو بشم
بعد گفت بزار من رفتم خونه بهت پیام میدم جایی بودش
رفت خونه بعد چند ساعت دوباره صحبت کردیم میگفت درمانش کن برو دکتر منم گفت رفتم دکتر ( اصلا نرفتم) سریع از گوگل اسم ی دکتر روانشناس دیدم
اومدم تو چت گفتم من رفتم پیش فلان دکتر و چند جلسه فلان قد پول دادم و آخرش گفته راه درمانش امتحان کردن این حسه خلاصه یکم صحبت کردیم و کلا اوکی قطعی نمیداد منم مستقیم نمیگفتم برده تو بشم اون شب یک ساعت راجب اینجور چیزا حرف زدیم
بعد تا ۲_۳ راجب خودمون و آخر صحبت دوباره من کشوندم به بردگی که گفت حالا همدیگه ببینیم صحبت کنیم گفتم آخه نمیشه که گفت پارک شهر بریم؟ گفتم بریم قرار گذاشتیم ی روز پارک شهر اون با اتوبوس من با مترو رفتم نشستیم صحبت کردیم اون میگفت راه درمانش این نیست درمان داره منم هی میگفتم نه همینه که آخر گفت من قول میدم کمک کنم فراموش کنی تو دوردونه منی از بچگی تو خونه مایی من کمک میکنم بهت
خلاصش کنم دوباره منو و سارا رفتیم تو رابطه احساسی با ۷ سال اختلاف و من واقعا دیگه تمایل نداشتم به بردگی
تا ۶ ماه اینجوری بودیم که عاشقانه دیگه عزیزم و این حرفا ی روز مناسبتی بود یادمه من ی پلاک اسم گرفتم براش
با ی دفتر خوشگل چون اینجور چیزا دوست داره و با یکدونه کاغذ کادو خیلی گرون خدایی گرفتم
دیکه دوسش داشتم اصلا حس بردگی رفته بود
قرار گذاشتیم خب من موتور خریده بودم ولی اون سوار نمیشد اصلا با اتوبوس میومد یا مترو
قرار گذاشتیم اینا بدم بهش و ببینمش گفت باید جدا بشیم ما بدرد هم نمیخوریم ۷ سال اختلاف داریم و این رابطه ته نداره
خلاصه من کادو هارو دادم و با گریه و التماس و فلان راهی خونه شدم همش گریه گریه و دیگه پیام هام جواب نمیداد هرچی میگفتم توروخدا باهم باشیم منم چند هفته همش گریه میکردم و حالم بد بود
بعد ۱ ماه بهش پیام دادم خواهرم باش مثل خواهر برادر باشیم که جواب داد و صحبت کردیم قبول کرد بعد گقتم حداقل کمک کن این حس من تموم بشه من بتونم برم تو رابطه با یکی دیگه و خوب بشم
اونم میگفت نمیتونم من کاری نمیکنم گفتم خواهش میکنم فقط یکبار بزار تموم بشه منم زندگی کنم این حس نداشته باشم
این اتفاق تو مدت ۵_۶ سال پیش اومده شاید چند پارت بشه سعی میکنم خلاصه بگم
این داستان کاملا واقعیه
یکی از اقوام ما ی دختر ۲۴ ساله بشدت خوشگل و با سبک زندگی خاص مثلا گوشی نداشت اصلا
سرش با کلاس زبان و کلاس موسیقی و آشپزی گرم میکرد
تو ی برهه از زمان با برادر کوچیک ایشون من خیلی دوست شدم و کلا روابط خانوادگی قوی تری شکل گرفت
من اون سال ۱۷ سالم بود
نمیدونم چجوری و کی ولی از وقتی یادم میاد این حس بردگی و علاقه به پا و کفش داشتم
اون اوایل فقط علاقم به پا بود بعد هی بزرگتر شدم و فیلم ها دیکه دیدم علایقم به کفش و جوراب و پت شدن و خیلی چرا دیگه اظافه شد
خلاصه این دختر که اسم مستعارش زهرا میزارم ی پای بشدت خوشگل داشت به هیچ وجه لاک نمیزد ناخن ها همیشه تمیز و مرتب خیلی خم کوتاه نمیکرد همون سفیدی سر ناخونش ۲ برابر زیبا میکرد
خیلی هم مهربون بود با من من دیگه خیلی خوشم اومده بود ازش ولی نمیشد کاری کنم چون هم اختلاف سنی زیاد و هم اینکه هیچ راه ارتباطی نبود تا ۱ سال اینجوری بود که ی روز تولدش قرار شد براش گوشی بگیرن من خیلی خوشحال بودم
چند روز قبل تولدش من امتحان زبان داشتم و چون زهرا در حد تدریس حتی زبانش خوب بود گفتن به من یاد بده یکم اونم قشنگ وقت گذاشت حتی فرداش امتحان باهم رفتیم مدرسه و باهم برگشتیم من هی بیشتر علاقه مند میشد
روز تولدش خانواده ما به من سیم کارت دادن
که چون کمک کرد زبان بهت تولدش هم هست این بده بهش
منم از خدا خواسته سیمکارت دادم
گذشت بعد چند وقت من فقط از تلگرام پروفایل شو میدیدم یا با اکانت فیک هی میرفتم میگفتم برده قبول میکنید برده میخواید و اونم بلاک میکرد. خودم جرعت پیام دادن نداشتم
تا اینکه کامپیوتر خونشون به مشکل خورد و داداش که رفیق من بود گفت بهم این کارا میتونی کنی منم گفتم آره و ی سری فایل هم خواست اونا هم ریختم فلش دادم بهش که درست شد خیلی تشکر کردن از من همه شون بعد یک سری فایل ها من از قصد رمز گذاشته بودم
رفتم تلگرام زهرا گفتم آره رمز فایل اینه و اینجوری باید استفاده کنید و شاید ۴۰ خط نوشتم کامل کامل بعد چند ساعت سین کرد و احوالپرسی کرد و کلی تشکر
منم برای ادامه چت جواب احوالپرسی هاش دادم و صحبت کردم تا اینکه گفتم زهرا واقعیت من ی حس عجیب دارم و گفت چی و منم همه چی گفتم بهش ولی نگفتم برده تو بشم
بعد گفت بزار من رفتم خونه بهت پیام میدم جایی بودش
رفت خونه بعد چند ساعت دوباره صحبت کردیم میگفت درمانش کن برو دکتر منم گفت رفتم دکتر ( اصلا نرفتم) سریع از گوگل اسم ی دکتر روانشناس دیدم
اومدم تو چت گفتم من رفتم پیش فلان دکتر و چند جلسه فلان قد پول دادم و آخرش گفته راه درمانش امتحان کردن این حسه خلاصه یکم صحبت کردیم و کلا اوکی قطعی نمیداد منم مستقیم نمیگفتم برده تو بشم اون شب یک ساعت راجب اینجور چیزا حرف زدیم
بعد تا ۲_۳ راجب خودمون و آخر صحبت دوباره من کشوندم به بردگی که گفت حالا همدیگه ببینیم صحبت کنیم گفتم آخه نمیشه که گفت پارک شهر بریم؟ گفتم بریم قرار گذاشتیم ی روز پارک شهر اون با اتوبوس من با مترو رفتم نشستیم صحبت کردیم اون میگفت راه درمانش این نیست درمان داره منم هی میگفتم نه همینه که آخر گفت من قول میدم کمک کنم فراموش کنی تو دوردونه منی از بچگی تو خونه مایی من کمک میکنم بهت
خلاصش کنم دوباره منو و سارا رفتیم تو رابطه احساسی با ۷ سال اختلاف و من واقعا دیگه تمایل نداشتم به بردگی
تا ۶ ماه اینجوری بودیم که عاشقانه دیگه عزیزم و این حرفا ی روز مناسبتی بود یادمه من ی پلاک اسم گرفتم براش
با ی دفتر خوشگل چون اینجور چیزا دوست داره و با یکدونه کاغذ کادو خیلی گرون خدایی گرفتم
دیکه دوسش داشتم اصلا حس بردگی رفته بود
قرار گذاشتیم خب من موتور خریده بودم ولی اون سوار نمیشد اصلا با اتوبوس میومد یا مترو
قرار گذاشتیم اینا بدم بهش و ببینمش گفت باید جدا بشیم ما بدرد هم نمیخوریم ۷ سال اختلاف داریم و این رابطه ته نداره
خلاصه من کادو هارو دادم و با گریه و التماس و فلان راهی خونه شدم همش گریه گریه و دیگه پیام هام جواب نمیداد هرچی میگفتم توروخدا باهم باشیم منم چند هفته همش گریه میکردم و حالم بد بود
بعد ۱ ماه بهش پیام دادم خواهرم باش مثل خواهر برادر باشیم که جواب داد و صحبت کردیم قبول کرد بعد گقتم حداقل کمک کن این حس من تموم بشه من بتونم برم تو رابطه با یکی دیگه و خوب بشم
اونم میگفت نمیتونم من کاری نمیکنم گفتم خواهش میکنم فقط یکبار بزار تموم بشه منم زندگی کنم این حس نداشته باشم