#پارت_صد_و_شصت_و_سه
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
صحرا با تردید پرسید: چیه که واسه شنیدنش حتما باید طاقتشو داشته باشم؟
—اینکه پدرت و پوریا اواخر وارد ِ چه ماجراهای خطرناکی شده بودن.خواسته یا ناخواسته رو نمی دونم اما پاشون گیر بود.از طرفی امضای من بدون اینکه بدونم چه خبر ِ پای تموم اون اوراق و مدارک خورده.چوب اعتمادمو همیشه خوردم اینبارم روش.
نیشخند زد.نگاهش را از نگاه ِ صحرا گرفت.فرمان را میان انگشتانش فشرد.
—نمی تونم برم پیش پلیس و به گندکاریاشون اعتراف کنم.نمی تونم لوشون بدم چون پای منم گیر ِ .مثل ِ پدرت.مثل ِ پوریا.با این تفاوت که اونا می دونستن تهش به اینجا می رسه و من رو حساب رفاقتم با پدرت لا به لای پرونده های شرکت همه شونو امضا زدم.
صحرا که صدایش گرفته بود به سختی گفت: چرا...چرا امضا زدی؟مگه میشه بدون اینکه بدونی یا اسنادو بخونی امضا کنی؟
—وقتی بین ده تا پرونده که بعد از شش ماه برگشتی ایران و ریختن سرت ده تا برگه رو هم لا به لاشون امضا بزنی چجوری می خوای بفهمی که اونا جزو پرونده های شرکت نبودن و قرار ِ تو رو وسط یه بازی کثیف گیر بندازن؟همه رو به اصرار پوریا امضا می زدم.من زیاد ایران نمی اومدم چون اونور شرکت خودمو دارم و کار و بارم اینجا نیست.به پوریا اختیار تام داده بودم که در نبود من به کارای شرکت رسیدگی کنه ولی واسه اینکه به اون عوضیا از بخش حمل و نقل اختیار بده باید منم امضا می کردم.نفهمیدم چی شد.فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم یه عده از خدا بی خبر افتادن دنبالم و میگن که باید باهاشون همکاری کنم.
صحرا خنده ی عصبی کرد و سرش را تکان داد.
—همچین چیزی ممکن نیست.پدرم هیچ وقت نمی تونه اینکارو کرده باشه.اون اهل کار خلاف و این برنامه ها نبود.نه.باور نمی کنم.
-وقتی می فهمن اونا تو کار ِ خلافن که دیگه دیر شده و پاشون وسط ماجرا گیر می کنه.می دونستن من قبول نمی کنم که پای غریبه ها تو بخش حمل و نقل باز بشه، واسه همین پنهونی کارو پیش می برن.فکر می کنن یه موقعیت نون و آبداره که من نمی خوام زیر بار برم و ریسک کنم.قبل از هماهنگی تا تحقیق نکنم مشتری رو نمیارم تو کار و هیچ قولی هم نمیدم ولی پوریا گول ِ وعده وعیدای اونا رو می خوره و گرفتار میشه.این وسط پدرتم که نزدیک بوده ورشکست بشه رو تو این کار درگیر می کنه.
صحرا ناباورانه سری جنباند و با حرص دستانش را روی صورتش گذاشت و آب دهانش را قورت داد.
—باور نمی کنم.مگه میشه؟چجوری؟چجوری پدرم و پوریا تموم اون مدت داشتن با یه مشت خلافکار همکاری می کردن؟نه...
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
صحرا با تردید پرسید: چیه که واسه شنیدنش حتما باید طاقتشو داشته باشم؟
—اینکه پدرت و پوریا اواخر وارد ِ چه ماجراهای خطرناکی شده بودن.خواسته یا ناخواسته رو نمی دونم اما پاشون گیر بود.از طرفی امضای من بدون اینکه بدونم چه خبر ِ پای تموم اون اوراق و مدارک خورده.چوب اعتمادمو همیشه خوردم اینبارم روش.
نیشخند زد.نگاهش را از نگاه ِ صحرا گرفت.فرمان را میان انگشتانش فشرد.
—نمی تونم برم پیش پلیس و به گندکاریاشون اعتراف کنم.نمی تونم لوشون بدم چون پای منم گیر ِ .مثل ِ پدرت.مثل ِ پوریا.با این تفاوت که اونا می دونستن تهش به اینجا می رسه و من رو حساب رفاقتم با پدرت لا به لای پرونده های شرکت همه شونو امضا زدم.
صحرا که صدایش گرفته بود به سختی گفت: چرا...چرا امضا زدی؟مگه میشه بدون اینکه بدونی یا اسنادو بخونی امضا کنی؟
—وقتی بین ده تا پرونده که بعد از شش ماه برگشتی ایران و ریختن سرت ده تا برگه رو هم لا به لاشون امضا بزنی چجوری می خوای بفهمی که اونا جزو پرونده های شرکت نبودن و قرار ِ تو رو وسط یه بازی کثیف گیر بندازن؟همه رو به اصرار پوریا امضا می زدم.من زیاد ایران نمی اومدم چون اونور شرکت خودمو دارم و کار و بارم اینجا نیست.به پوریا اختیار تام داده بودم که در نبود من به کارای شرکت رسیدگی کنه ولی واسه اینکه به اون عوضیا از بخش حمل و نقل اختیار بده باید منم امضا می کردم.نفهمیدم چی شد.فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم یه عده از خدا بی خبر افتادن دنبالم و میگن که باید باهاشون همکاری کنم.
صحرا خنده ی عصبی کرد و سرش را تکان داد.
—همچین چیزی ممکن نیست.پدرم هیچ وقت نمی تونه اینکارو کرده باشه.اون اهل کار خلاف و این برنامه ها نبود.نه.باور نمی کنم.
-وقتی می فهمن اونا تو کار ِ خلافن که دیگه دیر شده و پاشون وسط ماجرا گیر می کنه.می دونستن من قبول نمی کنم که پای غریبه ها تو بخش حمل و نقل باز بشه، واسه همین پنهونی کارو پیش می برن.فکر می کنن یه موقعیت نون و آبداره که من نمی خوام زیر بار برم و ریسک کنم.قبل از هماهنگی تا تحقیق نکنم مشتری رو نمیارم تو کار و هیچ قولی هم نمیدم ولی پوریا گول ِ وعده وعیدای اونا رو می خوره و گرفتار میشه.این وسط پدرتم که نزدیک بوده ورشکست بشه رو تو این کار درگیر می کنه.
صحرا ناباورانه سری جنباند و با حرص دستانش را روی صورتش گذاشت و آب دهانش را قورت داد.
—باور نمی کنم.مگه میشه؟چجوری؟چجوری پدرم و پوریا تموم اون مدت داشتن با یه مشت خلافکار همکاری می کردن؟نه...
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg