‏بیاید ماجراش رو بگم شما هم گریه کنید.
این کتاب در مورد تجربیات زن‌های روس که توی جنگ جهانی دوم شرکت کردنه.
یکی از تجربیات مال یه زنه که توی جبهه پزشک بوده، گردان بهیاری هر ماه خون میدادن واسه سربازهای خط مقدم. یه روز این پزشکه خون میده، مسئول خونگیری می‌گه بذار اسم و مشخصاتت رو روی کیسه خون بنویسم که کسی که بهش این خون تزریق میشه بدونه کی داره جونش رو نجات میده.
چند ماه بعد، یکی از بهیارها میاد میگه:"فلانی، داداشت اومده ببینتت"
اینم میگه:"من داداش ندارم که، اشتباه شده"
اما اون هی اصرار میکنه می‌گه نه باور کن اومده، از خط مقدم رسیده.
بلاخره میره پسره رو می‌بینه، پسره بهش می‌گه من کسی هستم که خون تو رو بهم تزریق کردن. من توی پرورشگاه بزرگ شدم و الان خون تو توی رگ‌های منه و من و تو خواهر برادر محسوب میشیم. خلاصه سرگروهبان به اون دکتره یه روز آف میده، میرن با هم گردش و اینا. بعدش پسره برمی‌گرده خط مقدم و کشته میشه. بعد از اینکه اون کشته میشه، زنه میره درخواست اعزام به خط مقدم رو میده و میگه می‌خوام برم انتقام خون داداشم رو بگیرم و میره 😭😭😭😭 سر این ماجرا نیم ساعت تمام عر زدم.
الان دقیقا جرئیات یادم نیست پس ممکنه یه کم فرق داشته باشه با چیزی که توی کتابه. اما کلیاتش همین بود 😭😭😭😭😭