مامانم وقتی من اول دبستان بودم دو شیفت کار میکرد؛ مدیر مدرسه بود. من هم شیفت ظهر بودم و مامانم نمیتونست من رو صبحها با خودش ببره. بخاطر همین صبح خیلی زود یواشکی از درب شیشهای خونمون میزد بیرون که من نفهمم و من انقدر به مامانم وابسته بودم که هنوز ماشین رو از پارکینگ در نیاورده از خواب میپریدم و میدویدم میرفتم جلوی در شیشهای خونمون و با گریه و زاری مامانم رو میدیدم که من رو پشت درِ از پشت قفل رها کرده که دنبالش ندوام و داره بدو بدو ماشین رو میبره بیرون که بره.