باید بلاخره اعتراف کنم. بعد از ۴ سال.
از روزی که پدر رو توی هوای بارونی سوار آمبولانس کردیم دیگه پاییز و زمستون رو دوست نداشتم. دیگه بارون خوشحالم نمیکنه. دیگه آذر و دی و بهمن لیلی خوشحالی نیستم.
فکر کردم میگذره و دوباره حسم خوب میشه. فکر کردم این چند سال که با هوای ابری افسرده میشدم تموم میشه.
ولی نمیشه.
جای زخمش انگار موندنیه.
از روزی که پدر رو توی هوای بارونی سوار آمبولانس کردیم دیگه پاییز و زمستون رو دوست نداشتم. دیگه بارون خوشحالم نمیکنه. دیگه آذر و دی و بهمن لیلی خوشحالی نیستم.
فکر کردم میگذره و دوباره حسم خوب میشه. فکر کردم این چند سال که با هوای ابری افسرده میشدم تموم میشه.
ولی نمیشه.
جای زخمش انگار موندنیه.