Lost Lake


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


Lily, the far away galaxies King. 🌙

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


این عادت‌های ناخودآگاه کوچیک از آدمای نزدیک میتونن یه جای کوچیک قشنگ توی قلب آدم داشته باشن.
مثل وقتایی که ناخودآگاه موهاشونو مرتب می‌‌کنن یا وقتی دارن فکر میکنن چیزی یادشون بیاد، با یه حالت کلافگی ملایم با دستاشون صورتشونو می‌پوشونن.
یا گلوشونو صاف میکنن.
این جزئیات شخصی و قشنگ. ✨


به مناسبت تولدش قرمز پوشیدم چون من گل‌شم. 😌


=))


یه بغل بوی مست کننده و گل مورد علاقه‌مو گذاشت روی پام.
منم عین یه دختر بچه کوچولو بهت‌زده و با ذوق دسته گلمو گذاشتم توی آب و هر چند دیقه میرم سراغش بوش می‌کنم و شکوفه‌های گل نرگس پیدا میکنم توش.


من دیگه واقعاً ظرفیت روانی مریض شدن عزیزامو ندارم.




۴ صبح
سکوت، قهوه، آرامش و تنهایی، تاریکی جادویی قبل از طلوع




شازده کوچولو:
من کنج‌ها رو دوست دارم، ولی تو رو از کنج‌ها بیشتر دوست دارم.
پس کُنج‌ها رو میدم به تو.✨


خانواده: سن‌ش که بره بالا، درست میشه.

شروع صبح روز جمعه لیلی بسیار بزرگسال:
- سلام کفشای قشنگم. چقدر شما قشنگین. الان میام میپوشمتون کفشای نازنینم. هیچ کس حق نداره شما رو ببینه اصلاً. *ناز کردن بند کفش‌های نو*


ایضاً.


Paradoxium dan repost
جوری که من دغدغه‌هام رو با علی مطرح می‌کنم و ازش مشورت می‌گیرم، به نظر می‌آد واقعاً یه آدم‌فضایی‌ام که داره زندگی تو کره‌ی زمین رو یاد می‌گیره.


کریسمس هاگوارتز هم تجربه نکردیم. 🚬


بیماری جدیدم اینه که فقط دلم میخواد آنلاین خرید کنم و چندین روز باید تحقیقات گسترده کنم که مطمئن شم بهترین و ارزون‌ترین رو پیدا کردم.
۹۰ درصد موافق در حین تحقیقات فوق فشرده کلا از خرید منصرف میشم.


So sad I could eat a star


من کلاً آدم پنهان‌کاری بودم تا وقتی که با شازده کوچولو آشنا شدم.
حالا طعم خوشمزه‌‌ی جرئتمند بودن و صداقت جوری زیر زبونم مزه کرده که دیگه خوشم نمیاد داستان ببافم و مثل ترسوها پشت دروغام قایم شم.
شاید دردسر داشته باشه اما پسر! آدم احساس قدرت و عزت نفس می‌کنه.


چیزی که بقیه نمی‌بینن وقتی سرِ کارم اینه که چقدر از لحاظ روانی تحت فشار قرار می‌گیرم. امروز مثلاً، یه جایی کمرمو صاف کردم و فکر کردم چقدر دلم میخواد داد بزنم. واقعا دلم میخواست داد بزنم که شاید یخورده از حجم فشار روی روانم کاسته بشه.
خوشحالم که دیگران این حس آشفتگی رو نمی‌بینن. هر دفعه هر کسی که بهم میگه شما خیلی صبور و باحوصله‌اید، واقعا خوشحال می‌شم از اینکه این ویژگی رو دارم.
اما... بعد از کار شبا منو نمی‌بینن... میشم یه موجود منزوی. نیاز دارم ۱ ساعت یا ۲ ساعت تنها باشم تا بتونم حالمو نرمال کنم. تنها توی تاریکی می‌شینم، House می‌بینم و یه چیزی میخورم.
حتی نمی‌تونم جواب مسیجامو بدم. هر کسی هم اون لحظه نزدیکم بشه، حس خشم و نفرت می‌کنم و میخوام بهش چنگ بندازم.
شبیه حیوون زخمی‌ای که یه گوشه تنها می‌شینه و زخمشو توی تنهایی لیس میزنه تا بهتر بشه.


از پانی و بسیار accurate


شبایی که روباهک گلوله میشه توی بغلم و سرشو میذاره روی دستم می‌خوابه...


همیشه هر وقت جایی میخوندم که آدم‌ها شبیه والدی میشن که بهشون آسیب زده، می‌گفتم من که شبیه آقای پدرم و خدا رو شکر که این حرف در مورد من درست نیست.
اما حالا فهمیدم بدترین و دارک‌ترین قسمتای شخصیتم، به مامان رفته.
هر جا کم میارم، هر جا حالم بده، شبیه اون میشم.
امشب که حس کردم درست از روباهک مراقبت نکردم و نشستم گریه کردم، حس کردم اگر مادر بشم، به همون اندازه بی‌کفایت و ناتوان میشم...
برای همین نمیخوام مادر بشم...

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.