#پارت24
-خوبی بابا جان؟
می خواستم بگم نه خوب نیستم،نگرانم، می ترسم، اصلا می خواستم بگم پشیمونم اما در عوض
همه ی اینها سرم رو به نشونه خوب بودن تکون دادم.
با دست روی قالی ضربه زد و به کنارش اشاره کرد.
-بیا اینجا بابا جان.
لذت بردم؛ از اینکه بابا بخاطر من از زود رفتن به حجره اش زده بود.همین محبت های کوچیک یه
دنیا لذت و آرامش به وجودم سرازیر کرد.حضور بابا خودش کلی آرامش بود.
بلند شدم و کنارش نشستم که گفت:می خوای قبل از اینکه همه چیز علنی بشه با امیر علی صحبت
کنی و سنگاتون رو وا بکنید؟
چشام گشاد شد.تعجب کردم.نه غیرممکن بود.مگه من چه حرفی داشتم تا با امیرعلی بزنم؟نه
اصلا نمی تونستم.
سریع سرم رو به نشونه نه تکون دادم که بابا با لبخند گفت:نکنه گرسنه ای زبونت رو خوردی؟
-نه بابا.
نمیدونم شاید تو دل بابا هم یه کم ترس بود.شاید هم نبود و من خیال می کردم که چشماش
نگران.
دست راستش رو به پای راستش تکیه داد و گفت:مطمئن باشم قلبا راضی هستی؟
سرم رو پایین انداختم.نه، سکوتم از رضایت نبود.از این بود که خودمم نمیدونستم مطمئنم یا
نه؟امیر آرزوی هر دختری بود.حتی آرزوی من؛ اما نمی دونستم راضی ام یا نه؟
بابا هم بلند شد و گفت:انشاالله که خوشبخت شین.
به همین سادگی باز هم سکوت شد معنای رضایت
"کاش گاهی ...
فقط گاهی ...
-خوبی بابا جان؟
می خواستم بگم نه خوب نیستم،نگرانم، می ترسم، اصلا می خواستم بگم پشیمونم اما در عوض
همه ی اینها سرم رو به نشونه خوب بودن تکون دادم.
با دست روی قالی ضربه زد و به کنارش اشاره کرد.
-بیا اینجا بابا جان.
لذت بردم؛ از اینکه بابا بخاطر من از زود رفتن به حجره اش زده بود.همین محبت های کوچیک یه
دنیا لذت و آرامش به وجودم سرازیر کرد.حضور بابا خودش کلی آرامش بود.
بلند شدم و کنارش نشستم که گفت:می خوای قبل از اینکه همه چیز علنی بشه با امیر علی صحبت
کنی و سنگاتون رو وا بکنید؟
چشام گشاد شد.تعجب کردم.نه غیرممکن بود.مگه من چه حرفی داشتم تا با امیرعلی بزنم؟نه
اصلا نمی تونستم.
سریع سرم رو به نشونه نه تکون دادم که بابا با لبخند گفت:نکنه گرسنه ای زبونت رو خوردی؟
-نه بابا.
نمیدونم شاید تو دل بابا هم یه کم ترس بود.شاید هم نبود و من خیال می کردم که چشماش
نگران.
دست راستش رو به پای راستش تکیه داد و گفت:مطمئن باشم قلبا راضی هستی؟
سرم رو پایین انداختم.نه، سکوتم از رضایت نبود.از این بود که خودمم نمیدونستم مطمئنم یا
نه؟امیر آرزوی هر دختری بود.حتی آرزوی من؛ اما نمی دونستم راضی ام یا نه؟
بابا هم بلند شد و گفت:انشاالله که خوشبخت شین.
به همین سادگی باز هم سکوت شد معنای رضایت
"کاش گاهی ...
فقط گاهی ...