#پارت591
در باغ توسط سرایدار باز
شد و ماشین پدرام وارد باغ شد...
با دیدنش تعجب کردم..هانی هم کنارش نشسته بود..
پدرام ماشینش رو پارک
کرد و همراه هانی از ماشین پیاده شدن
و به طرف خونه اومدن...
همون طورکه پشت پنجره ایستاده
بودم داشتم نگاشون می کردم..هانی اومد
تو ولی لحظه ی اخر پدرام ایستاد و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاش به من افتاد..
سعی کردم هول نشم و مثل دزدا نرم قائم بشم..خیلی جدی نگاش
کردم..
نگاه اون هم مثل همیشه پر از غرور بود..کمی نگام کرد و بعد هم سرشو برگردوند و وارد خونه شد...
از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم..دستمو زدم زیر چونمو و به پدرام و نگاهش فکر کردم...
به اینکه اگر واقعا اون کسی باشه که خانم بزرگ میخواد بهم معرفی کنه من باید چکار کنم؟..
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم
داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم
رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈.۰