دکتر انوشه(قلب بیتابم)


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


***بسم الله الرحمن الرحیم***🕊
کانال هواداران دکتر انوشه در پیامرسان تلگرام📒
#دکتر_سید_محمود_انوشه
.
.
تبلیغات 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEFP0R4r8tyV-vd3g
.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#پارت599



خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:حق انتخاب با توتیاست ...


من نظرمو میگم اون هم انتخاب می کنه..پدرام لباشو به هم فشرد


و با لحن کنجکاوی گفت:خب..اون کسی که مدنظرتونه کیه؟



خانم بزرگ خندید‌ وگفت:شما دوتا چقدر عجله دارید؟


فرداشب مهمون داریم..شما دوتا هم دعوتید.هانی لبخند بزرگی زد و


گفت:به به مهمونی..این مهمون عزیزتون مونث هستن دیگه نه؟



خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد وگفت:نه اتفاقا مذکره...مرده اقا و



فهمیده ای هم هست.
پدرام و هانی همزمان گفتن:مرده؟...کی؟



خانم بزرگ خندید وگفت:معلومه خیلی کنجکاو شدید بدونید کیه ها...


ولی باید صبر کنید ..خودتون فرداشب میفهمید کیه...

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت598



خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد و گفت:اونو هم بعد می فهمید..


پدرام چشمانش را ریز کرد وگفت:خانم بزرگ نکنه میخواید


غیرقانونی عقدش کنید؟بدون اجازه ی پدرش؟...ولی اگر باباش بعد ها


متوجه بشه می تونه ازتون شکایت بکنه...فکر اینجاشو هم کردید؟


خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:کسی غیر قانونی ازدواج نمی کنه..


این ازدواج کاملا قانونی صورت می گیره.شماها که منو خوب می شناسید..


می دونید از اینجور کارا اصلا خوشم نمیاد .. مخالف سرسختش هستم..


توتیا همه چیزو به من سپرده..من هم میدونم دارم چکار میکنم.


هانی کنار پدرام نشست و رو به خانم بزرگ گفت: حالا اون دوماد خوشبخت کی هست؟


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت597



هانی از جاش بلند شد و گفت:ای باباااااااا هی من می خوام این زیپ بسته


بمونه مگه شماها می ذارید؟..
رو به خانم بزرگ گفت:د اخه خانمی مگه کشکه؟


ازدواجه ها...الکی که نیست.حتی اگر سوری هم باشه


بازم درست نیست.د اخه اجازه ی باباش لازمه...


اینجوری که نمیشه عقدش کرد...
پدرام هم تایید کرد


وگفت:هانی درست میگه...اجازه ی پدرش لازمه...همینجوری الله


بختکی که عقد نمی کنند.
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:شما


نگران این چیزاش نباشید.من فکر همه جاشو کردم..


فقط خواستم شماها هم در
جریان باشید..


هانی نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت و گفت:خانم بزرگ چی میخوای بگی؟..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت596


پدرام متعجب به خانم بزرگ نگاه
کرد وگفت:ازدواجه توتیا؟...میشه
بیشتر توضیح بدید



خانم بزرگ؟..من که گیج شدم.
خانم بزرگ تمام گفته های توتیا را
برای انها بازگو کرد...


هانی و پدرام لحظه به لحظه
بیشتر متعجب میشدن..


در اخر خانم بزرگ گفت:من هم
فکر دیگه ای به ذهنم نرسید..خود
توتیا هم راضی شده...


میمونه کیس مناسب برای این کار
که من انتخاب کردم..


پدرام در حالی که هنوز از شنیدن
گفته های خانم بزرگ متعجب بود


گفت:خانم بزرگ چی دارید میگید
این کار شدنی نیست...


خانم بزرگ اخم کمرنگی کرد
وگفت:چرا شدنی نیست؟...


من فکر همه جاشو کردم.اصل
توتیا ست که راضیه..


بقیه ی کارها رو هم خودم درست می کنم.


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت595


بعد هم به حالت بستن زیپ انگشتش را روی دهانش کشید و سرش را تکان داد...


خانم بزرگ تمام مدت نظاره گر انها بود و با لبخند نگاهشان می کرد...


پدرام گفت:خب خانم بزرگ بفرمایید...برای چی خواستید ما بیایم اینجا؟..


خانم بزرگ با همان لبخند نگاهش کرد وگفت:بچه ها یه موضوعی پیش اومده


که باید شماها هم در جریان
باشید..در مورد توتیاست.


پدرام ابرویش را بالا انداخت و گفت:توتیا؟خب بگید چی شده؟


خانواده اش پیداش کردن؟..
خانم بزرگ : نه..موضوع پیچیده تر از این حرفاست..


موضوع در مورد ازدواجه توتیا ست.هانی ابرو بالا انداخت


و چیزی نگفت و به پدرام نگاه کرد...


#پارت594


مگه دروغ میگم؟ببند دیگه...خالی رو میگم...خالی بندی که جرم نیست..


خوبه هر روز می بینم ور دل من تو خونه ای یا مثل هر روز تو مطبتی و


گاهی هم به بیمارستان سر می زنی...پس بفرما این مشغله


ی کاریت کجاست؟تو خونه؟...
پدرام لبخندش را جمع کرد و

سعی کرد جدی باشد...چشم غره ای به هانی رفت و گفت:تو هم اگر حرف نزنی


کسی نمیگه لال تشریف داری..ببند.هانی با نیش باز گفت:چی؟خالی؟...


پدرام توپید:نخیر...زیپو...
هانی نگاهی به شلوارش انداخت وگفت:جون پری بستم..نگاه...


پدرام با حرص گفت:چرا دری وری میگی تو؟صد بار گفتم به من نگو پری..زیپ دهنتو میگم...


هانی گفت:اهان.. خب زودتر بگو... ادم به خودش شک می کنه...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت593

خانم بزرگ لبخند زد و رو به پدرام گفت : قبل از هر چیزی بگو ببینم


تو دیگه چرا نمیای به منه پیرزن سر بزنی؟اولا انقدر بی وفا نبودی...


پدرام سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و


گفت:خانم بزرگ شرمنده...ولی خب کارام زیاد شده بود و سرم هم


خیلی شلوغ بود...واسه همین وقت نداشتم ولی قول میدم از این به بعد جبران کنم...


هانی سریع زیر لب گفت:ادم دروغ گو که شاخ و دم نداره...دروغم حناق نیست


توی گلوت گیر کنه..پس تا می
تونی.. ببند..پدرام شنید و با اخم نگاهش کرد..


هانی وقتی نگاه پدرام را روی خودش دید سریع گفت:هان؟چیه؟..


اینجوری نگام نکن ادم خوف برش میداره.

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت592


می دونستم که اگر با اون بخوام ازدواج بکنم مشکلاتم بیشتر


از این میشه شاید باراد بی خیالم بشه ولی تا بیام از پدرام جدا بشم


انقدر از دستش حرص خوردم که به مرز سکته می رسم...نمی دونم باید چیکار کنم..

گیج شدم..بدجور گیر کردم..
***

پدرام و هانی وارد سالن شدند..خانم بزرگ روی صندلی همیشگیش نشسته بود


و با پرستارش حرف می زد..با ورود هانی و پدرام و هر دو سلام کردن


و به طرف خانم بزرگ رفتن..پرستار خانم بزرگ به هر دوی انها سلام کرد

و از سالن بیرون رفت.
هانی گونه ی خانم بزرگ رو بوسید وگفت:همین که بهمون زنگ زدی


سریع خودمونو رسوندیم..ما در خدمتیم..پدرام رو به روی خانم بزرگ روی مبل نشست


و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ چی شده از ما خواستید بیایم اینجا؟..اتفاقی افتاده؟


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت591


در باغ توسط سرایدار باز
شد و ماشین پدرام وارد باغ شد...


با دیدنش تعجب کردم..هانی هم کنارش نشسته بود..


پدرام ماشینش رو پارک
کرد و همراه هانی از ماشین پیاده شدن


و به طرف خونه اومدن...
همون طورکه پشت پنجره ایستاده


بودم داشتم نگاشون می کردم..هانی اومد


تو ولی لحظه ی اخر پدرام ایستاد و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاش به من افتاد..


سعی کردم هول نشم و مثل دزدا نرم قائم بشم..خیلی جدی نگاش
کردم..


نگاه اون هم مثل همیشه پر از غرور بود..کمی نگام کرد و بعد هم سرشو برگردوند و وارد خونه شد...


از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم..دستمو زدم زیر چونمو و به پدرام و نگاهش فکر کردم...


به اینکه اگر واقعا اون کسی باشه که خانم بزرگ میخواد بهم معرفی کنه من باید چکار کنم؟..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت590


خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا ..


خبرش رو هم بهم بده..
آیدا سرش رو تکون داد و قبول کرد...


از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده...
بعد از خوردن صبحونه آیدا رفت


تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شاهین زنگ بزنه


و خبرش رو بده...
11 ساعت بعد آیدا زنگ زد و گفت که شاهین دعوت خانم بزرگ


رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا...خانم بزرگ


با خوشحالی از آیدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..


یعنی این شاهین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد

اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 12 بود که صدای زنگ در اومد..


از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت589


آیدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...


ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پدرام رو انتخاب بکنه..


من که مجبور به این کار شده
بودم..پس الاقل یکی باشه که بشناسمش..


درسته من و پدرام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..


ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پدرام باشه نه یه غریبه...


اون شب آیدا پیشم موند...فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ


رو به آیدا گفت:آیدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شاهین بزن

ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.


آیدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت588


آیدا چشمک زد و گفت:اونش دیگه دست خودت رو می بوسه...کار کاره خودته...


بهت زده نگاش کردم :چی میگی تو؟من؟..یعنی چی؟


آیدا با خنده گفت:اره دیگه خوده خودت...41 درصد رو هانی کمک می کنه..

مابقی رو خودت باید جلو بری ..البته باز هم میگم


باید ببینیم نظر خانم بزرگ چیه..اگر پدرام رو انتخاب کرد


که یه مشکل این وسط هست...هم باید اقا
رو راضیش کنیم

و هم باید یه فکری واسه راضی کردنش بکنیم..به این اسونی ها هم نیست...


ولی اگر یکی دیگه رو
خانم بزرگ کاندید کرد باز هم یه مشکل این وسط هست..


اینکه طرف حتما با تو غریبه ست و تو نمی شناسیش...پس همینجا اعلام می کنم


که همه چیز به نظر خانم بزرگ بستگی داره توتیا جونم...پس باید صبر کنیم...


نفسمو دادم بیرون و دستمو گذاشتم زیر چونم :چی بگم؟... اره


مثل اینکه چاره ی دیگه ای جز صبر نداریم...باید ببینیم خانم بزرگ چی میگه...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.