دلم تا عشقباز آمد
در او جز غم نمیبینم
دلی بیغم کجا جویم
که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم
ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون
که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل
به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز
چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد
چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم
چون مرهم نمیبینم
آبی که از این دیده
چو خون میریزد
خون است؛
بیا، ببین که چون میریزد
پیداست که خون من
چه برداشت کند
دل میخورد و
دیده برون می ریزد
می روی و گریه می آید مرا
اندکی بنشین، که باران بگذرد
#سعدی
#مولانا
#persian
در او جز غم نمیبینم
دلی بیغم کجا جویم
که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم
ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون
که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل
به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز
چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد
چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم
چون مرهم نمیبینم
آبی که از این دیده
چو خون میریزد
خون است؛
بیا، ببین که چون میریزد
پیداست که خون من
چه برداشت کند
دل میخورد و
دیده برون می ریزد
می روی و گریه می آید مرا
اندکی بنشین، که باران بگذرد
#سعدی
#مولانا
#persian