شبها حال خوشی داشت. تمام روز را به امید اینکه شب میرسد، تاریکی میآید، سکوت میآید، سر میکرد. شب روحش عصیانگر و عریان میشد. چشمهایش را می بست و جوان می شد، ترانه میخواند، ساز میزند، گاهی انگشتانش روی تار میرقصید گاهی روی سهتار، ویولن را بیشتر دوست داشت، دختری قبراق و سرحال میشد که میان دشتها میدوید، توی رختخواب چشمانش را می بست و خودش را در آیندهای دستیافته به آرزوهایش میدید، اما وقتی چشمانش را میگشود، خود را درون آینهای کوچک و ترک خورده میدید که در گچکاری دیوار روبرو قاب شده بود.
در آینه نگاه میکرد و چهرهی زنی را میدید که بنظرش غریبه میآمد. دیگر آن دختر شاداب میان دشتها نبود، زنی بود سیساله با چشمانِ میشیِ براق، موهایِ خرماییِ بلند که ازِ دو طرفِ چارقدِ سفیدش بیرون زده و از راست رویِ شانه و از چپ رویِ کمرش ریخته بود و انگار از سفر دور و درازی میآمد.
زن غریبه به هر طرف چشم میانداخت و خود را غریبهتر میدید، شبیه او نمیخندید، لبخندش به بغض شباهت داشت، میتوانست ساعتها با او حرف بزند، و یا حتی مردی را که هر روز با صدای موتور سیکلت به خانهشان میآید دوست بدارد.
بخشی از داستان
#صدای_امواج
#الهام_اسدالهی
در آینه نگاه میکرد و چهرهی زنی را میدید که بنظرش غریبه میآمد. دیگر آن دختر شاداب میان دشتها نبود، زنی بود سیساله با چشمانِ میشیِ براق، موهایِ خرماییِ بلند که ازِ دو طرفِ چارقدِ سفیدش بیرون زده و از راست رویِ شانه و از چپ رویِ کمرش ریخته بود و انگار از سفر دور و درازی میآمد.
زن غریبه به هر طرف چشم میانداخت و خود را غریبهتر میدید، شبیه او نمیخندید، لبخندش به بغض شباهت داشت، میتوانست ساعتها با او حرف بزند، و یا حتی مردی را که هر روز با صدای موتور سیکلت به خانهشان میآید دوست بدارد.
بخشی از داستان
#صدای_امواج
#الهام_اسدالهی