ن گفت نه محسن خودم تمیز می کنم. گفتم اگه به خودت باشه لباسای جدید رو یه جا قایم می کنی و همون لباسای کهنه رو می پوشی، برو بشین وقتی کارم تموم شد صدات می کنم. مامان رفت ولی دم در ایستاد و از همونجا مشغول تماشا شد. تک تک کمد ها و کشوهاشو باز کردم و هرچی لباس کهنه داشت رو توی کیسه ریختم. نوبت به کشوی لباسای زیرش رسید.اونم باز کردم. دونه دونه شورت ها و سوتین هاش رو توی کیسه مینداختم. همشون کهنه و مدل پیرزنی بودن، یه شورت سیاه داشت که از بس پوشیده شده بود، پر از سوراخ و رنگ و رو رفته بود. اونو با دوتا دست به مامان نشون دادم و گفتم چند ساله اینو می پوشی که به این روز افتاده؟ مامان چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین. وقتی کشو خالی شد، ته کشو یه نایلون رنگی کوچیک بود. وقتی خالیش کردم یه شورت و سوتین سیاه توری خیلی نازک توش بود. از نایلونش معلوم بود که خیلی وقته اونجاست ولی هنوز مارکش کنده نشده بود و اکبند بود. اونو گذاشتم تو کشو موند و بقیه ی لباساشو برداشتم، بهش گفتم حالا با سلیقه ی خودت لباسای تازه رو بچین تو کمد. وقتی از کنارش رد میشدم، چشمم به بلوز ضخیم کهنه ای افتاد که تنش بود. بهش گفتم لباسایی که تنته رو هم در بیار که بندازم بیرون. گفت باشه، گفتم مامان همشو میگما. گفت باشه. لباسای جدیدش رو هم گذاشتم تو اتاق و اومدم بیرون و درو بستم. حدود نیم ساعت بعد مامان از اتاق اومد بیرون. یه شلوار قرمز بلند ولی تنگ به همراه یه تاپ بندی سیاه تنش بود و بندهای سوتینش هم معلوم بود، مامان یه چند تیکه لباس تو دستش داشت، اومد جلو و دادشون بهم. وقتی برگشت، نگاهم بی اختیار رفت روی کون بزرگش، شلوار اطراف کونش کشیده و نازک شده بود و سایه ی شورت سیاهش رو هم میشد تشخیض داد. وقتی لباساشو زیر و رو کردم که ببینم چیزی از قلم ننداخته، یه شورت نارنجی افتاد زمین، یه سوتین سبز هم لای بلوزش بود. وقتی شورت رو از زمین برداشتم دیدم هنوز گرمه و معلوم بود که تازه درش اورده. گذاشتمشون توی یه کیسه. به مامان گفتم ببین حداقل بیست سال جوونتر به نظر می رسی. مامان یه لبخند با خجالت زد و گفت خودتو مسخره کن. گفتم به جون خودم راست میگم. اصلا خیلی تغییر کردی، خیلی بهت میاد، مامان گفت مرسی عزیزم. کمی با هم در مورد زندگی اینده امون حرف زدیم و بعد رفتیم تو اتاق خودمون تا بخوابیم. کمی تو تخت دراز کشیدم، ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم، بلند شدم و به ارومی رفتم بیرون و شورتی که مامان تازه دراورده بود رو از تو کیسه برداشتم و با خودم بردم تو اتاق. کیرمو دراوردم و دراز کشیدم، شورت مامان رو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به جق زدن. بوش خیلی خوب بود و بدجوری حشریم کرد. وقتی ابم داشت میومد همه رو روی شورتش ریختم. شورت رو زیر تختم قایم کردم و خوابیدم. روز بعد لباسای کهنه اش رو انداختم بیرون و فقط اون شورت نارنجی رو نگه داشتم. مامان به پوشیدن اون لباسای تنگ و باز عادت کرده بود، ولی من نمی تونستم عادت کنم و هر بار با دیدنش تو اون لباسا حشری می شدم. خواهرم هم که بهمون سر میزد از دیدن مامان تو اون لباسای خوشرنگ و جدید خوشحال میشد و از مامان کلی تعریف میکرد و از من هم تشکر میکرد که باعث تغییر روحیه ی مامان شدم. بعضی شبا تو اتاقم جق میزدم و ابمو توی همون شورت می ریختم. بعد از چند بار، شورت مثل تخته سفت شده بود. یه شب به خودم گفتم اینبار هم ابمو توش می ریزم و فردا میندازمش دور. وقتی شورت رو از زیر تخت دراوردم، از تعجب ماتم برد. شورت کاملا شسته شده بود و حتی بوی نرم کننده هم میداد. گیج شده بودم. مامان شورتشو که پر از اب منی من بود از زیر تختم پیدا کرده بود، تمیز شسته بودش و دوباره گذاشته بود سر جاش؟ با خودم فکر کردم که حتما میخواد فردا به روم بیاره حالمو بگیره. با همین فکر ترس وجودمو گرفت و کیرم خوابید. اینبار شورت رو توی کمدم زیر لباسا قایم کردم و تصمیم گرفتم اگه چیزی گفت کلا منکر بشم. روز بعد به سختی می تونستم تو چشمای مامان نگاه کنم ولی مامان خیلی عادی رفتار می کرد و هیچی نگفت. وقتی بعد از دو روز هیچ خبری نشد دیگه ترسم ریخت. مامان هنوز از لباسای جدید،ضخیمترین و پوشیده ترین هاش رو انتخاب میکرد و می پوشید ولی لباسا انقدر تنگ بودن که کون و پستوناشو به خوبی نشون بدن و سوژه ی جق واسم فراهم کنن. اون موقع هنوز پیش دانشگاهی بودم و صبح ها باید میرفتم مدرسه. اونروز صبح وقتی مامان واسه مدرسه بیدارم کرد، یه شلوارک تنگ سفید پاش بود که شورت قرمزش به خوبی از زیرش دیده میشد، یقه ی تاپ صورتیش هم به قدری باز بود که نصف پستونای سفید و بزرگش دیده میشد. کیرم تازه وقتی از خونه بیرون اومدم خوابید. تو کلاس همش فکرم پیش کون مامان بود. وقتی برگشتم خونه، یه اتفاق عجیب افتاده بود. مامان با همون لباسا جلوی گاز وایساده بود و نهار رو اماده میکرد ولی به جای شورت قرمز، یه شورت سیاه تنش بود. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که مامان مجبور