و او یک وطن بود.
یک جایگاه امن، مانند یک بخاری در یک خانه ی بزرگ و بی انتها.
او همانند خدایی بود که؛ بزرگی وجودش نوری بود درون زندگی خاکستری و تیره رنگ من..!
همانند جویباری که با صدایش قلبم آرام می گرفت..
و آخ نگویم از چشم هایش.!
دروازه ای بود به سوی زیبایی ها، به سوی خوبی ها.
می خندید و خنده اش مرا می برد به دنیای دیگر.
آری او یک وطن بود.
فا؛
یک جایگاه امن، مانند یک بخاری در یک خانه ی بزرگ و بی انتها.
او همانند خدایی بود که؛ بزرگی وجودش نوری بود درون زندگی خاکستری و تیره رنگ من..!
همانند جویباری که با صدایش قلبم آرام می گرفت..
و آخ نگویم از چشم هایش.!
دروازه ای بود به سوی زیبایی ها، به سوی خوبی ها.
می خندید و خنده اش مرا می برد به دنیای دیگر.
آری او یک وطن بود.
فا؛