📌 از نامههای ابراهیم گلستان به سیمین دانشور؛
دو شب هم پیش از مرگ فروغ با هم رفتیم قهوهخانه کاسپین در خیابان تخت جمشید در آن جا که پارک کردم دیدم حوصله ندارم به ویژه که فروغ میخواست برود مادرش را ببیند، گفتم برویم قهوه بخوریم، رفتیم.
آن جا یک زن ارمنی بود که فال قهوه میگرفت، این هم راستی از آن حرفهاست. به هر حال برای تفریح صدایش زدیم که بیا فال قهوه ما را بگیر، آمد، تا قهوه فروغ را دید گفت من الان حال ندارم و تند بلند شد رفت.
فکر کردیم مسخرهاش کرده بودیم یا از این جور چیزها. دو روز بعد جلال مقدم رفته بود همان جا قهوه بخورد.
زن از آشنایی ما با مقدم میدانست چون بی آنکه اسممان را بداند با هم دیده بود. زن میرود سراغ جلال میپرسد از آن زن و مرد دوستت چه خبر؟ جلال میگوید کدام زن؟ نشانه میدهد.
جلال میگوید چرا میپرسی؟ زن میگوید در فال آن زن حادثه خطرناکی خواندم، دلواپسم. جلال میگوید دیروز مرد.
@ContentTherapy محتواتراپی
دو شب هم پیش از مرگ فروغ با هم رفتیم قهوهخانه کاسپین در خیابان تخت جمشید در آن جا که پارک کردم دیدم حوصله ندارم به ویژه که فروغ میخواست برود مادرش را ببیند، گفتم برویم قهوه بخوریم، رفتیم.
آن جا یک زن ارمنی بود که فال قهوه میگرفت، این هم راستی از آن حرفهاست. به هر حال برای تفریح صدایش زدیم که بیا فال قهوه ما را بگیر، آمد، تا قهوه فروغ را دید گفت من الان حال ندارم و تند بلند شد رفت.
فکر کردیم مسخرهاش کرده بودیم یا از این جور چیزها. دو روز بعد جلال مقدم رفته بود همان جا قهوه بخورد.
زن از آشنایی ما با مقدم میدانست چون بی آنکه اسممان را بداند با هم دیده بود. زن میرود سراغ جلال میپرسد از آن زن و مرد دوستت چه خبر؟ جلال میگوید کدام زن؟ نشانه میدهد.
جلال میگوید چرا میپرسی؟ زن میگوید در فال آن زن حادثه خطرناکی خواندم، دلواپسم. جلال میگوید دیروز مرد.
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت#فروغ #گلستان
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسهٔ پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پردهٔ خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، که در سیاهی یک گور بینشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خندههای وحشی توفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعلهٔ آتش ز من مگیر
میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بیخبر ز خویش
در دامن سکوت بهتلخی گریستم
نالان ز کردهها و پشیمان ز گفتهها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
فروغ ـ اهواز- مهر ماه ۱۳۳۳
@ContentTherapy محتواتراپی