❌توجه ❌
#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست.
#نویسندهعضوخانهکتابایراناستوازاینجهتحمایتمیشود.
#رمانزیبای_تابوشکنیعاشقانه
🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰
#قسمت_۱۲
از عصر تا به اون ساعت بیش از دهها بار تصویر دختری که سینا گفته بود عاشقش شده رو تو ذهنش مجسم کرده بود؛ و با خودش تو آینه مقایسه میکرد. همه میگفتن هلیا زیباست!!!! خودشم اینو میدونست ولی دیگه این زیبایی براش هیچ ارزشی نداشت چون به چشم سینا نیامده بود.....مدام این فکر به ذهنش خطور میکرد مگه چی کم داشته ؟؟!!!!
و در مقابل اون دختر چه ویژگی بارزی داشته که سینا به گفته خودش حاضر شده بخاطر داشتنش تمام سعیاش رو بکنه تا خانوادش متقاعد بشن ،و برای اینکار نیاز به زمان بیشتری داره !!!!!......
امروز فهمیده بود سینا تابحال حتی بهش فکر هم نمیکرده، وقتی گفته بود براش مثل سپیده است. حس کرد عرقی سرد وجود ملتهبش رو فرا گرفته و مثل آب روی آتش خاکسترش به جا مونده!!!.......
از سپیدههم دلگیر بود، چرا با وجودی که میدونسته برادرش دلبستهی دختر دیگریست ، حاضر شده دوست صمیمیش وارد این بازی و نمایش احساسی بشه؟؟!! تنها چیزی که خوشحالش میکرد این بود که سپیده از راز دلش خبر نداشت . از این بابت خدا رو شاکر بودکه این راز برای همیشه سر به مهر خواهد موند، با تقاضای سینا و جواب رَدی که هلیا قراره به این خواستگاری بده.... حداقل عزت نفسش برای همیشه حفظ میشد، شاید گذر زمان سختی این عشق از دست رفته رو براش راحت تر کنه. آرزو میکرد ایکاش حداقل خواهری داشت تا راحت و بدون دلواپسی میتونست بااو درددل کنه، شاید تحمل این درد براش کمی راحت تر میشد .......
قرار بود پروین خانوم روز شنبه تماس بگیره و جواب قطعی روبگیره .
هلیا دنبال بهانه ای میگشت تا بتونه همه، خصوصا حامد رو مجاب کنه !!!!!
حامد کسی بود که به همین راحتی ها قانع نمیشد ، سینا اونقدر محسنات داشت که واقعا هیچ دلیل موجهی برای رد کردنش نبود. خصوصاً اینکه حامد فکر میکرد هلیا به این ازدواج حتما جواب مثبت میده، کار رو سخت تر میکرد .....
اونقدر این افکار رو دنبال کرد، که راه به جایی نبرد ترجیح داد بخوابه ، مطمئنا فردا روز دیگری بود!!!! .....
صبح با بیحالی و سردرد بیدار شد، از سکوت خونه فهمید حامد مثل هر جمعه با دوستاش رفته کوه ، معمولا برنامه روزهای تعطیل شون همین بود، حتی زمستونا هم با وجود برف و سرما، صعودهای زمستونی به یکی از کوههای اطراف شهرشون داشتن . قبل از اینکه سینا برای درس خوندن به تهران بره، از پایه های اصلی و همیشگی گروه کوهنوردی حامد اینا بود............
هلیا با بی حوصلهگی از رختخواب بیرون آمد،سرش سنگین بود و درد میکرد. چشماش به سختی باز میشد ، تو آینه از نگاهی که به خودش انداخت وحشت کرد، موهاش به طرز بدی به هم ریخته بود..... چشمهاش پف داشت ،لبهاش به سفیدی میزد و رنگ صورتش کاملاً پریده بود .......
❌#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست
💜 @black_purple_channel 💜
🕊🖤🕊
#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست.
#نویسندهعضوخانهکتابایراناستوازاینجهتحمایتمیشود.
#رمانزیبای_تابوشکنیعاشقانه
🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰
#قسمت_۱۲
از عصر تا به اون ساعت بیش از دهها بار تصویر دختری که سینا گفته بود عاشقش شده رو تو ذهنش مجسم کرده بود؛ و با خودش تو آینه مقایسه میکرد. همه میگفتن هلیا زیباست!!!! خودشم اینو میدونست ولی دیگه این زیبایی براش هیچ ارزشی نداشت چون به چشم سینا نیامده بود.....مدام این فکر به ذهنش خطور میکرد مگه چی کم داشته ؟؟!!!!
و در مقابل اون دختر چه ویژگی بارزی داشته که سینا به گفته خودش حاضر شده بخاطر داشتنش تمام سعیاش رو بکنه تا خانوادش متقاعد بشن ،و برای اینکار نیاز به زمان بیشتری داره !!!!!......
امروز فهمیده بود سینا تابحال حتی بهش فکر هم نمیکرده، وقتی گفته بود براش مثل سپیده است. حس کرد عرقی سرد وجود ملتهبش رو فرا گرفته و مثل آب روی آتش خاکسترش به جا مونده!!!.......
از سپیدههم دلگیر بود، چرا با وجودی که میدونسته برادرش دلبستهی دختر دیگریست ، حاضر شده دوست صمیمیش وارد این بازی و نمایش احساسی بشه؟؟!! تنها چیزی که خوشحالش میکرد این بود که سپیده از راز دلش خبر نداشت . از این بابت خدا رو شاکر بودکه این راز برای همیشه سر به مهر خواهد موند، با تقاضای سینا و جواب رَدی که هلیا قراره به این خواستگاری بده.... حداقل عزت نفسش برای همیشه حفظ میشد، شاید گذر زمان سختی این عشق از دست رفته رو براش راحت تر کنه. آرزو میکرد ایکاش حداقل خواهری داشت تا راحت و بدون دلواپسی میتونست بااو درددل کنه، شاید تحمل این درد براش کمی راحت تر میشد .......
قرار بود پروین خانوم روز شنبه تماس بگیره و جواب قطعی روبگیره .
هلیا دنبال بهانه ای میگشت تا بتونه همه، خصوصا حامد رو مجاب کنه !!!!!
حامد کسی بود که به همین راحتی ها قانع نمیشد ، سینا اونقدر محسنات داشت که واقعا هیچ دلیل موجهی برای رد کردنش نبود. خصوصاً اینکه حامد فکر میکرد هلیا به این ازدواج حتما جواب مثبت میده، کار رو سخت تر میکرد .....
اونقدر این افکار رو دنبال کرد، که راه به جایی نبرد ترجیح داد بخوابه ، مطمئنا فردا روز دیگری بود!!!! .....
صبح با بیحالی و سردرد بیدار شد، از سکوت خونه فهمید حامد مثل هر جمعه با دوستاش رفته کوه ، معمولا برنامه روزهای تعطیل شون همین بود، حتی زمستونا هم با وجود برف و سرما، صعودهای زمستونی به یکی از کوههای اطراف شهرشون داشتن . قبل از اینکه سینا برای درس خوندن به تهران بره، از پایه های اصلی و همیشگی گروه کوهنوردی حامد اینا بود............
هلیا با بی حوصلهگی از رختخواب بیرون آمد،سرش سنگین بود و درد میکرد. چشماش به سختی باز میشد ، تو آینه از نگاهی که به خودش انداخت وحشت کرد، موهاش به طرز بدی به هم ریخته بود..... چشمهاش پف داشت ،لبهاش به سفیدی میزد و رنگ صورتش کاملاً پریده بود .......
❌#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست
💜 @black_purple_channel 💜
🕊🖤🕊