دانلود رمان افرای ابلق dan repost
افرای ابلق
سلام دوستان، با یه رمان دیگه که برگرفته از یک داستان واقعی هست در خدمتتون هستیم
این ماجرا با سبک روایی براتون نوشته میشه، اسم شخصیت ها و مکان ها و شغل ها مستعار شده تا از حریم شخصی افراد حفاظت بشه.
پایان ماجرا خوش هست اما لطفا با استفاده از محتوای این رمان در مورد زندگی شخصی خودتون تصمیم نگیرید و حتما از مشاور و تراپیست مناسب در زندگی خودتون استفاده کنید.
متشکریم
آرام و بنفشه
افرای ابلق
صدای ضربان قلبم از صدای نفس هام بلند تر شده بود. نمیتونستم چشمم رو از تصویر پیش روم بگیرم...
آروم یه قدم عقب رفتم
نور هنوز از لای در دیده میشد
و بخشی از تصویر تن های عریانی که با سخاوت در حال فتح هم بودند...
قفسه سینه ام درد گرفته بود.
این چه تصمیم اشتباهی بود که من گرفتم!
باید از اینجا برم بیرون...
با وحشتی که جسمم رو کرخت کرده بود خواستم به سمت در اصلی بچرخم که حضور کسی رو پشتم حس کردم.
دستش رو شونه ام نشست...
نفسش کنار گوشم خالی شد و گفت
- همراهیم میکنی!؟
شش ماه قبل:
به فنجون های لب پر داخل سینی نگاه کردم.
تصویر خودم تو کف صیقلی سینی افتاده بود.
شالم رو دوباره رو سرم مرتب کردم و ماسکمو روی صورتم جا به جا کردم.
چاره ای نیست...
نمیتونم با رزا بحث کنم.
باید خودم چای ببرم.
کاش خانم کتابی زودتر از مرخصی بیاد چون اگر برای هر جلسه قرار باشه من چای ببرم به زودی از استرس میمیرم.
صدای رزا از جلو در آشپزخونه اومد که شاکی گفت
-افرا، بدو! آقای مقدسی الان شاکی میشه!
نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بلند کردم.
آقای مقدسی تقریبا همیشه شاکی بود.
بدون اینکه چیزی بگم به سمت رزا چرخیدم.
پا تند کرد.
جلو تر رفت و کنار اتاق کنفرانس ایستاد.
من که رسیدم تقه ای به در زد و در رو باز کرد.
رو به داخل گفت
- سلام...
بی صدا وارد شدم.
طبق عادت به کسی نگاه نکردم و سینی چای رو روی میز گذاشتم.
دونه دونه فنجون های چای رو چیدم. همه ساکت شده بودند.
میدونستم این جلسه جز جلسات محرمانه است و دوربین های اتاق رو قبلش آقای مقدسی خاموش میکنه
اما هیچوقت نفهمیدم در مورد چه محصولی صحبت میکنن.
دو نفر دیگه مونده بودن تا بتونم از این اتاق فرار کنم.
انگار همه خیره به من بودند.
آخرین فنجون رو جلو مردی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود گذاشتم که مرد گفت
- جناب مقدسی! چرا این خانم با ماسک و دستکش اومدن!؟
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست
سلام دوستان، با یه رمان دیگه که برگرفته از یک داستان واقعی هست در خدمتتون هستیم
این ماجرا با سبک روایی براتون نوشته میشه، اسم شخصیت ها و مکان ها و شغل ها مستعار شده تا از حریم شخصی افراد حفاظت بشه.
پایان ماجرا خوش هست اما لطفا با استفاده از محتوای این رمان در مورد زندگی شخصی خودتون تصمیم نگیرید و حتما از مشاور و تراپیست مناسب در زندگی خودتون استفاده کنید.
متشکریم
آرام و بنفشه
افرای ابلق
صدای ضربان قلبم از صدای نفس هام بلند تر شده بود. نمیتونستم چشمم رو از تصویر پیش روم بگیرم...
آروم یه قدم عقب رفتم
نور هنوز از لای در دیده میشد
و بخشی از تصویر تن های عریانی که با سخاوت در حال فتح هم بودند...
قفسه سینه ام درد گرفته بود.
این چه تصمیم اشتباهی بود که من گرفتم!
باید از اینجا برم بیرون...
با وحشتی که جسمم رو کرخت کرده بود خواستم به سمت در اصلی بچرخم که حضور کسی رو پشتم حس کردم.
دستش رو شونه ام نشست...
نفسش کنار گوشم خالی شد و گفت
- همراهیم میکنی!؟
شش ماه قبل:
به فنجون های لب پر داخل سینی نگاه کردم.
تصویر خودم تو کف صیقلی سینی افتاده بود.
شالم رو دوباره رو سرم مرتب کردم و ماسکمو روی صورتم جا به جا کردم.
چاره ای نیست...
نمیتونم با رزا بحث کنم.
باید خودم چای ببرم.
کاش خانم کتابی زودتر از مرخصی بیاد چون اگر برای هر جلسه قرار باشه من چای ببرم به زودی از استرس میمیرم.
صدای رزا از جلو در آشپزخونه اومد که شاکی گفت
-افرا، بدو! آقای مقدسی الان شاکی میشه!
نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بلند کردم.
آقای مقدسی تقریبا همیشه شاکی بود.
بدون اینکه چیزی بگم به سمت رزا چرخیدم.
پا تند کرد.
جلو تر رفت و کنار اتاق کنفرانس ایستاد.
من که رسیدم تقه ای به در زد و در رو باز کرد.
رو به داخل گفت
- سلام...
بی صدا وارد شدم.
طبق عادت به کسی نگاه نکردم و سینی چای رو روی میز گذاشتم.
دونه دونه فنجون های چای رو چیدم. همه ساکت شده بودند.
میدونستم این جلسه جز جلسات محرمانه است و دوربین های اتاق رو قبلش آقای مقدسی خاموش میکنه
اما هیچوقت نفهمیدم در مورد چه محصولی صحبت میکنن.
دو نفر دیگه مونده بودن تا بتونم از این اتاق فرار کنم.
انگار همه خیره به من بودند.
آخرین فنجون رو جلو مردی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود گذاشتم که مرد گفت
- جناب مقدسی! چرا این خانم با ماسک و دستکش اومدن!؟
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست