آرزوهای زیبا


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan



Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


سجــ‌♡ــاد|200k dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
➪ دینامیت 1400

ژانــر : #کمدی #خانوادگی 9 از 10


آرزوهای زیبا dan repost
💝
گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهد
جز گپ ریز ریز با مادرم
هی من حرف بزنم
هی او چای تازه دم بریزد،
هی چای ام سرد بشود
هی دلم گرم.
آنجا که چای ات سرد می شود
و دلت گرم
"خانه مادر است"

@arezohayeziba


آرزوهای زیبا dan repost
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃

این شعر تقدیم به تمام متولدین دهه های سی , چهل , پنجاه و شصت
که اکنون خودساخته ترین پدران و مادران این سرزمین هستند :

من پُرم از خاطرات و قصه های کودکی
این که روباهی چگونه، می فریبد زاغکی
🍃🌸🍃
قصه ی افتادن دندان شیری از هُما
لاک پشت و تکه چوب و فکرهای اُردکی

قصه ی گاو حسن، دارا و سارا و امین
روز بارانی، کتاب خیس کُبری طِفلکی
🍃🌸🍃
تیله بازی درحیاط و کوچه و فرشِ اتاق
بر سر کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی

چای والفجر و، سماور نفتی کنجِ اتاق
مادرم هرگز نیاورد، استکان بی نعلبکی
🍃🌸🍃
سکه ها و پول هایم، ثروت آن دوره ام
جمع می شد اندک اندک، در درون قُلکی

داستان نوک طلا با مخمل و مادر بزرگ
در دهی زیبا که زخمی گشته، بچه لَک لَکی
🍃🌸🍃
هاچ زنبور عَسل، نِل در فراق مادرش
یاد دوران اوشین و نقطه های برفکی

هشت سال از دوره شیرین، اما تلخ ما
پر ز آژیر خطر، با حمله های موشکی
🍃🌸🍃
آرزوها کوچک اما، در نگاه ما بزرگ
آرزویم بوده من هم، جبهه باشم اندکی

تا کجاها می برد این خاطره، امشب مرا
کاش می رفتم به آن دوران خوبم، دزدکی
🍃🌸🍃
یاد آن دوره همیشه با من و در قلب من.....
من به یاد و خاطراتت زنده ام، ای کودکی

دفتر‌مشق دبستانم ببین،
پر ز مهر آفرین،‌صد آفرین
🍃🌸🍃
راستی ما شعر باران داشتیم.
توی‌جنگلهای گیلان داشتیم.

گردش یک روز دیرین داشتیم،
شعر زیبایی ز گلچین داشتیم
🍃🌸🍃
راستی آن دفتر کاهی کجاست؟
عکس حوض آب پر ماهی کجاست؟

روز‌خیس پر باران کجاست؟
مایه سر سبزی بستان کجاست؟
🍃🌸🍃
باز آیا ریز علی ها زنده اند؟
در حوادث جامه از تن کنده اند؟

کاش حالا‌خاله کوکب زنده بود،
عطر نانش خانه را آکنده بود.
🍃🌸🍃
ای معلم خاطر ویادت به خیر.
یاد درس آب بابایت به خیر.

شمع نور افشان‌یاد کودکان،
نامتان در لوح جان شد جاودان
🍃🌸🍃
هر‌کجا هستید ، هستی نوش تان
‌ کامیابی گرمی آغوشتان...

هم کلاسی های سال کودکم!
دسته‌گلهایی ‌ز یاس و میخکم،
🍃🌸🍃
باز از دل می کنم یاد شما،
یاد قلب ساده شاد شما،

باز باید یاد یک دیگر کنیم،
تا به یادی، شاد، يکدیگر‌کنیم.
🍃🌸🍃
آدمی سر زنده از یاد است ، یاد.
رمز عمر آدمیزاد است یاد.

شادتان می‌خواهم‌ و شادم کنید،
همکلاسي های من یادم کنید...
🍃🌸🍃
فصل پاییز ،
فصل یادآور بهترین زمان کودکی

@arezohayeziba
📝
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃


آرزوهای زیبا dan repost
#بعد_ها

وقتی موهای جو گندمی ات را از پیشانی ات کنار میزنی
و قرص های رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی
وقتی با کسی که عادت کرده ای به بودنش کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پادردت شکایت میکنی...
وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی
وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! نسکافه ای باشد یا هر رنگ دیگری!
وقتی پسر بزرگترت روز مادر برایت صندلی نماز می آورد
متوجه خواهی شد
که زندگی آنقدر ها ارزش نداشت
که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی!
که برای آرزوهایت تلاش نکنی!
به زودی وارد روزمرگی هایت خواهی شد
به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیه ات رو به روی پنجره ی خانه نشسته ای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لند هایش ست!

به زودی متوجه خواهی شد
که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی!
که هرروزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود
و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی!

زندگی تو همین امروز است
همین ساعت
کاری که دوست داری انجام بده!
"دوستت دارم" را به هرکس که لازم است بگو
هراز گاهی را با خودت خلوت كن ، فارغ از هر فکر، زندگي ارزش مبارزه كردن براي خواسته هايت را دارد ، بعدترها متوجه خواهی شد
اما...
زندگی ات را همین امروز زندگی کن!👌🏻

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
پرسيدن سؤالات تلخ ممنوع!

تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتي نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!
راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟
چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟
چرا اینهمه لاغر شده ای؟
رنگت چرا این همه پریده؟!
اینها سئوال های تلخ خالی کننده ای هستند...
و بدتر از اینها اینکه بپرسی
فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟ چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است؟ خانهء قدیمت بهتر نبود؟
چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!
چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش...
یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند...
چه قدر این رنگ مو به تو می آید...
چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم....
چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت...
به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم...
اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند...
به لکی که پیشانی اش بر داشته...
به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد...
یا به چین و چروک های صورتش....
این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:
چه قدر خراب شده ای!!!
خراب شده ای یعنی چه؟!
یعنی اتفاقی ناگواري خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت، از صورتت، از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام!! و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی...
اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟
یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!
چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!
ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود..
اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!
چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته!
چرا خانه اش را عوض کرده!
چرا از کارش بیرون آمده است!
مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت... کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.
بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند...
بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه...
او را به یاد لکه های صورتش، کج بودن قدم هایش و خالی های اطرافش نیاندازیم!
قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط، با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.
از کسی سراغ کسی از متعلقات غایبش را نپرسیم...
اگر باشد...
اگر هنوز در محدودهء زندگی اش حاضر باشد، خودش یا نامش به میان خواهد آمد.
کمی صبور باشیم...
کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!

#دکتر_احمد_حلت

⌛️ @arezohayeziba ⏳ ‌


آرزوهای زیبا dan repost
#ظرف_چهلسال_اتفاق_افتاد!

یه زمانی تو آشپزخونه ایرانی شتر می‌تونست رفت آمد کنه، بعد اومدن دیوارشو برداشتن شد اوپن!
هیچ‌کس هم دلیلشو نفهمید. بعد هی اون اوپن رو بردن عقب‌تر، تا اینکه اندازه یه جانماز فضا موند، اگه دو نفر همزمان داخل بودن و در یخچالو باز می‌کردی، می‌رفت تو کمر یکی دیگه. بعد خود اون اوپن هم آبش کردن، اندازه یه میز چرخ‌خیاطی باقی موند، اسمشو گذاشتن جزیره!

دیگه وسائل آشپزخونه اومده وسط هال عملا. انگار چادر هلال احمره! ..مهمونی که رو مبل نشسته میفهمه پیازارو‌ کجا میذارید، شکلاتا تو کدوم کشوئن، و چقد تو یخچال میوه هست.

حتی میفهمه که چای حاضر نبوده و مجبوری از چای کیسه‌ای استفاده کنی براش. برای فرهنگی که هنوز مملو از رودربایستی‌هاست، این آشپزخونه فقط یه خودآزاریه. همشم جلو مهمون باید روسری سرت باشه چون همه چی وسطه.

باید با چادرسیب‌زمینی پوست بکنی، با چادر شیرینی بچینی تو ظرف، با چادر پیاز تفت بدی، با چادر از فریزر گوشت دربیاری، و همه کارای دیگه.
خیلی‌هاشون حتی پنجره هم ندارن، و وقتی گاز روشنه باید با چادر از گرما خفه شی. البته اونایی که من دیدم تو آپارتمان‌ها حتی لخت هم باشی باز خفه میشی.
اخیرا خیلی میخوان لوکسش کنن، یه فضا اندازه ی قبر بهش اضافه کردن اسمشو گذاشتن مطبخ!
من اوائل فکر می‌کردم یکی خواسته مسخره‌بازی دربیاره این اسمو گذاشته روش.

آشپزخونه امروزی دیگه آشپزخونه نیست، یه جوکه. خونه‌هامون هم جوکه. معماری‌مون هم جوکه. عادتای رفتاریمون هم جوکه. همه‌چی به مجموعه‌ای از جوک‌های خنده‌دار یا بی‌مزه تبدیل شده. دیگه هیچی عین قدیم نیس چرا ؟

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
مامان من یواشکی پیر شد، مثلا این‌جوری که در فاصله‌ی بینِ سماور و بهشت و سجاده.
بابا ولی نه، احتمالا یک‌دفعه. یا یک‌دفعه پیر شد، یا من یک‌دفعه متوجهش شدم.
این‌جوری بود که وقتی کنکور داشتم، یه شب از اتاق اومدم بیرون و گفتم بابا می‌شه تلویزیونو یه ذره کم کنین؟ گفت آره آره حتما. با یه دستپاچگیِ خفیف کنترل رو برداشت و صداشو پایین آورد. برگشتم تو اتاق. چند دقیقه بعد در زد. گفت اگه یکم صداشو بلند کنم اذیت می‌شی؟ گفتم نه، اذیت نمی‌شم بابا جان. یکم صداشو بلند کرد، مثلا از سی، بُرد سی‌وپنج. الان شده نزدیکای پنجاه.
مامان می‌گه وقتی داره نماز می‌خونه صدای بلند تلویزیون اذیتش می‌کنه. یه بار خواهرم به بابا گفت می‌آین بریم سمعک بگیریم؟ خیلی محکم گفت نه، نه، سمعک چرا، من گوشام سالمه. اما گوشاش سالم نیست. خیلی وقته که سالم نیست.
مامان می‌شینه کنار سماور تا آب جوش بیاد و چای بریزه. خیره می‌شه به بخارِ رقیقی که از سوراخای بالای سماور به آسمونِ کهنه‌ی آشپزخونه پر می گیره. بابا از توی اتاق می‌گه «چای داریم؟». مامان سینی به دست می‌ره پیشش و می‌پرسه که حاجی جان چرا داد می‌زنی خب.
بابا با تعجب جواب می‌ده، که من داد نزدم، آروم گفتم. آروم هم گفت. توی سرش، همه‌چیز آرومه الان. داره آروم‌تر هم می‌شه. توی سرش، نشسته روی یک نیمکتِ سیمانی و به درختای خشکیده‌ی باغ نگاه می‌کنه. می‌بینه که باد بین شاخه‌های درخت می‌پیچه اما صدای باد رو نمی‌شنوه. مامان رو صدا می‌کنه. «خانوم از کی دیگه باد بی‌صدا می‌وزه؟».
بابا دیگه صدای باد رو نمی‌شنوه. واسه همینه که طوفان لازمه. طوفان لازمه تا بابا نفهمه پیر شدن رو.🍂

#حامد_توکلی

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
میدانی ، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم،
چه اتفاقی افتاد؟
اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی...میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم.....باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد ، نه؟"
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت ، انگار که حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی ، گم کرد.
+"عشق" چیز عجیبی ست دخترکم ، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش..
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت..
دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد:
عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است..
برای بعضی ها هم بدست آوردن...اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند..
گاهی موهایشان را، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد..
گاهی ناخن های دستشان را ، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..
گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند
دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند "...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :
+"گاهی نمیخرند ، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد..
دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی"..
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم...عاشقی چقدر به من نمی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم ، برای بزرگ شدن زود بود ...خیلی زود

#نازنین_عابدین_پور

⌛️ @arezohayeziba


آرزوهای زیبا dan repost
💝
هیچوقت پدر و مادرتان را
بخاطر چیزی که
نتوانستند به شما بدهند
سرزنش نکنید
شاید
تمام دارائیشان همان بوده !🍂

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
دعا میکنم
مرغ آمین بیاید
و بر آرزوهايت آمین بگوید
و دلواپسی
در خیالت نماند و
آرام باشی
چه چیزی از آرامش ناب خوش تر؟🍂

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
کاش یادمان بماند
باشکستن دل دیگران خوشبخت تر
نمی شویم
کاش بدانیم
اگر دليل اشک کسی شویم
دیگر با او طرف نیستیم
باخدای او طرفیم 🍂

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
دوستــی با بعضی آدم‌هــا مثل
نوشیــدن چای کیـــسه ایست....
هــول هولکــی و دم دســتی،
برای رفـــع تکلیـــف،
اما خستــگی‌ات را رفــع نــمی‌کنند،
دل آدم را بــاز نمی‌کنــد
خاطـــره نمی‌شــود.....

دوســتی با بعضی آدمهـــا مثل
خــوردن چــای خارجـــی است....
پر از رنـــگ و بـــو،
این دوستــی‌ها جــان می‌دهند
برای خاطــره‌های دمِ دستــی...
این چـــای خارجی را می‌ریزی در فنجــان،
می‌نشینی با شکـــلات فندقـــی می‌خـوری
و فکـر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی.
فقط نمی‌دانی چرا باقـی چای که مــانده در فنــجان
بعد از یکـی دو ساعــت می‌شود رنـگ قیر...ســیاه ...

دوستــی با بعضی آدم‌هــا مثل
نوشیــدن چای سرگل لاهیــــجان است....
باید نـــرم دم بکشــد،
باید انتــظارش را بکشی،
باید برای عطـــر و رنگــش منتــظر بمانـــی،
باید صـــبر کنی،
آرام باشــی و مقدمـــاتش را فراهـــم کنی،
باید آن را بریـزی دریک استکـان کوچک کـمر باریـک...
خــوب نگاهــش کنی،
عطــر ملایمــش را احســـاس کنی،
و آهسـته، جرعه جرعه بنوشـی‌اش و زندگي كني


زندگیتون پر از
دوســتان نــاب وخـوش عـــطر

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
الهي زندگيتون از چشمِ بد

به دور باشه 🍂


@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
دوست خوبم

به زیبایی گل شکی نیست
اما زیباتر از گل تو هستی

هرکجا هستی باش
آسمانت آبی

و دلت از غصه ی دنیا خالی🍂


@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
آدمیان
به لبخندی که
بر لبها مینشانند
و به احساس خوبی که
بر جا می نهند
و به دردی که از یکدیگر میکاهند
می ارزند🍂

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
لنگه های چوبی درب حیاطمان

  گرچه کهنه اند و

جیرجیر میکنند

ولی خوش به حالشان

که لنگه ی همند!🍂

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
باید مراقب بود
مراقب آدمهای ساده ی زندگی مان
همین ها که بارها از کنارمان رد میشوند
با ما بحث می کنند
پیامک میدهند
یا تلفن میزنند
قدر بدانیم همیشه نیستند🍂

عصرتون شکلاتی

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
💝
چمدونش رو بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.

گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!»

گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»

گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»

گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!»

گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!»

خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»

دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.»

اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد، شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!» 🍂

@arezohayeziba
📝


آرزوهای زیبا dan repost
مادربزرگ همیشه دلش میخواست
یک نفرازآن خانه ی قدیمی
نجاتش بدهد
چون احساس تنهایی میکرد
ما اما آپارتمان نشین های
افسرده ای بودیم که شبها دررویا
خواب حیاط بزرگ وحوض وایوان
میدیدیم

@arezohayeziba


آرزوهای زیبا dan repost
💝
رفته بودم دکتر ...
مردک ديوانه مثل من شاعر بود ...گفت حالت خوب است ؟ من از او پرسيدم دکتري آيا تو ؟ رنگ رخساره ي من ، حالت چهره چطور ؟ برق چشمانم چي ؟ همگي نرمال است ؟ گفت حالت خوش نيست ... دفترش را باز کرد ، نسخه را آغاز کرد ... صبح ها يک غزل ناب بخوان، ظهرها قبل اذان يک دو بيتي کافي است ... عصرها سعدي و حافظ که بخواني با دو فنجان چاي يا قهوه ترک ... قبل تاريکي روز ، رنگ رخساره عوض ميگردد ، حالت چهره ولي دست تو نيست ...

عاشقي آيا مرد ؟ دکتر از من پرسيد ... من نگاهش کردم و نميدانستم پاسخ سخت سوال ساده را ... گفت قبل از خواب بايد بنويسي هر شب و به موسيقي ايراني اصل گوش جان بسپاري ، جان مريم خوب است يا بهار دلکش ، کلا آثار بنان هم عاليست ... برق چشمانت هم ساده درمان ميشود ، دوستانت را ببين ، گل بگو گل بشنو و به انديشه ي پنهان درونت ، هديه کن يک گل سرخ و کمي دورتر از باغچه ي خانه ي خود ، تک درختي تو بکار و حواست باشد که رهايش نکني ، نگذاري که بگيرد آفت ... من کمي گيج شدم ، دکتر اما خنديد ، به گمانم فهميد ، من ديوانه چو او ، شاعري در به درم که اگر صبح شود يا نسيمي بوزد و دعايي نکنم ، يا که خورشيد سلامم بکند و جوابي ندهم ، بي گمان ميميرم ... نسخه را برداشتم ، مو به مو و خط به خط پيش رفتم تا شعر ... پيش رفتم تا دوست ... پيش رفتم تا گل ... دو سه روزي که گذشت ، حال من بهتر بود ...

تو چرا غمگيني ؟
تو مگر شعر نميخواني دوست ؟ صبح ها يک فنجان غزل تازه ي سعدي قبل خواب ، شعر نو از سهراب ، شک نکن يار عزيز ، کمتر از يک هفته ، دهد اين نسخه جواب ... نسخه باشد از من ، از تو يک همت ناب .... 🍂

#مسعود_معظم_جزي

@arezohayeziba
📝

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

12

obunachilar
Kanal statistikasi