🔻به بهانه تولد شهریار؛
روزهایی که دزدیده شدند
✍ علی ربیعی
یازدهم دی ماه سالروز تولد «شهریار» بود.
هر کسی با فرهنگ و شعر مانوس است و با آن حال خوب دارد، با شهریار هم الفتی دارد. من، شهریار را بیشتر با حیدربابا درونی کردهام. هربار که قسمتی از حیدربابا را میخوانم بغضی سنگین گلویم را میفشارد. حیدربابا، روایت زندگی و سالهای عمری است که به تعبیر شهریار، انگار دزدیده میشوند.
وقتی حیدربابا میخوانم، بیاختیار در یک همزادپنداری با ابیاتش، سفری ذهنی به وادی کودکی دارم. محله و همسایهها در ذهنم مرور میشود. خانههای بییخچالی که یخ مورد نیازشان از فروشندگان دورهگرد که با الاغ در کوچهها میگشتند فراهم میشد؛ چوبک و نمکفروشهایی که کالایشان را با نان خشک معاوضه میکردند؛ بزاز یهودی که همیشه متر فلزیش را در دست داشت و کارگرش که «جهود گولی به معنای غلام جهود» خوانده میشد در پشت سر، پارچه ها را بر دوش میکشید، در ذهنم رژه میروند. انگار هنوز صدای فروشندگان صفحههای گرامافون و تصنیففروشانی که هرکدام با آوازی خاص، ترانهای را میخواندند و آوای دست فروشان که «پنج عدد سوزن چرخ خیاطی یک قرون...» را به گوش میشنوم. صدای روضهخوانهای محلی که با مراجعه به در خانهها سفارش روضه خوانی میگرفتند، برایم تداعی میشود. هزاران خاطره در ذهنم رژه میرود از گاریهای میوهفروشی که در دهه پنجاه به موتور وسپاهای سه چرخ تبدیل شدند تا چهارشنبهسوریهای پر از شادی که با دوستانم به بیابانهای اطراف قلعه مرغی میرفتیم تا بوته برای فروش و سوزاندن جمعآوری کنیم، چه ولولهای بود. بوی عید میآمد. گاهی لباسهای بزرگترها برای بچههای کوچکتر اندازه میشد. یادم هست یک سال عید،پدرم کفشی برایم خرید که دو سایز بزرگتر بود و چند سال آن را با گذاشتن پنبه در جلوی کفش، اندازه میکردم و میپوشیدم. یواشکی شیرینی خوردنها زمان بدرقه مهمانها از سوی مادر، چه لذتی داشت. تابستانهایی که از میدان ترهبار طاهری در گمرک بلال میخریدم تا درآمدی برای سینما رفتن به دست آورم،....
چه با حسرت به آن روزها می اندیشم. چقدر دوست داشتیم جای آرتیست آن فیلمها باشیم. محله ما که پر از مهاجرین نسل اولی بودند که برای کار به شهر آمده بودند همچنان تعلق خاطر به روستا شدند. در هر محله، چند هیئت و حسینیه و مسجد مربوط به روستای مهاجرفرست بود. تابستانهای پرماجرایی که در روستا، زندگی به سبکی دیگر را تجربه میکردیم. الاغ سواری، نشستن پشت خرمن کوبی که به گاو بسته میشد و آبتنی در رودخانههای پرآب در روستایی که گویی همه عمه و خاله و دایی و عموی همدیگر هستند و مهرشان را با بوسیدن گونههای کودکانهمان بر صورتمان مهر میزدند.
یادش به خیر، پانزده ساله شده بود، «صغری خاله» دختر خاله مادرم خواست مرا ببوسد و گفتم شما نامحرمید! چه غوغایی به پا کرد. هنوز هم از واکنش خودم شرمسارم....
حیدربابا را میخوانم. دخترانی که شادمانه در مسیر مدرسه دستهجمعی حرکت میکنند و پسرانی که با موهای شانهزده سعی در خودنمایی برای آنها دارند و چه بزن بزنهایی در میگرفت.
حیدربابا مرثیهای است برای سالهای از دست رفته و گذر عمری که سالها را از ما دزدید.
حیدربابا فقط یک شعر نیست، بلکه روایتگر یک زندگی است. روایتی که همه ما میتوانیم شباهتهایی از زندگی خودمان با آن بیابیم. بازتابی از کودکیها و خاطرات آن تا جوانی و میانسالی و پیری و آرزوهای بیشماری شاید به اندازه عمق اقیانوسها که با آنها عمر گذرانده و زیست کردیم را در حیدربابا میتوان دید. حیدربابا به نوعی روایت زندگی همه ماست. در کنار روستای خشگناب، کوه حیدربابا سر برافراشته است که شهریار در شعرش با آن کوه سخن گفته ، اما حیدربابای شهریار نه به وسعت یک روستا بلکه یک جهان خاطره برای هر فرد است که میتواند در همه جا و در مورد هر انسانی تداعی کننده باشد. حیدربابا نه فقط یک کوه بلکه مخاطب خاموشی است که همه ما کمابیش در برهههایی از زندگی تجربه صحبت با آن را داریم. خیلی وقتها در خود فرو رفته و با خودتبعیدی به درونمان با حیدر باباهای درونی خود سخن میگوییم و این چنین است که من هربار با حیدربابا، دوباره بغض میکنم.
@alirabiei_ir
روزهایی که دزدیده شدند
✍ علی ربیعی
یازدهم دی ماه سالروز تولد «شهریار» بود.
هر کسی با فرهنگ و شعر مانوس است و با آن حال خوب دارد، با شهریار هم الفتی دارد. من، شهریار را بیشتر با حیدربابا درونی کردهام. هربار که قسمتی از حیدربابا را میخوانم بغضی سنگین گلویم را میفشارد. حیدربابا، روایت زندگی و سالهای عمری است که به تعبیر شهریار، انگار دزدیده میشوند.
وقتی حیدربابا میخوانم، بیاختیار در یک همزادپنداری با ابیاتش، سفری ذهنی به وادی کودکی دارم. محله و همسایهها در ذهنم مرور میشود. خانههای بییخچالی که یخ مورد نیازشان از فروشندگان دورهگرد که با الاغ در کوچهها میگشتند فراهم میشد؛ چوبک و نمکفروشهایی که کالایشان را با نان خشک معاوضه میکردند؛ بزاز یهودی که همیشه متر فلزیش را در دست داشت و کارگرش که «جهود گولی به معنای غلام جهود» خوانده میشد در پشت سر، پارچه ها را بر دوش میکشید، در ذهنم رژه میروند. انگار هنوز صدای فروشندگان صفحههای گرامافون و تصنیففروشانی که هرکدام با آوازی خاص، ترانهای را میخواندند و آوای دست فروشان که «پنج عدد سوزن چرخ خیاطی یک قرون...» را به گوش میشنوم. صدای روضهخوانهای محلی که با مراجعه به در خانهها سفارش روضه خوانی میگرفتند، برایم تداعی میشود. هزاران خاطره در ذهنم رژه میرود از گاریهای میوهفروشی که در دهه پنجاه به موتور وسپاهای سه چرخ تبدیل شدند تا چهارشنبهسوریهای پر از شادی که با دوستانم به بیابانهای اطراف قلعه مرغی میرفتیم تا بوته برای فروش و سوزاندن جمعآوری کنیم، چه ولولهای بود. بوی عید میآمد. گاهی لباسهای بزرگترها برای بچههای کوچکتر اندازه میشد. یادم هست یک سال عید،پدرم کفشی برایم خرید که دو سایز بزرگتر بود و چند سال آن را با گذاشتن پنبه در جلوی کفش، اندازه میکردم و میپوشیدم. یواشکی شیرینی خوردنها زمان بدرقه مهمانها از سوی مادر، چه لذتی داشت. تابستانهایی که از میدان ترهبار طاهری در گمرک بلال میخریدم تا درآمدی برای سینما رفتن به دست آورم،....
چه با حسرت به آن روزها می اندیشم. چقدر دوست داشتیم جای آرتیست آن فیلمها باشیم. محله ما که پر از مهاجرین نسل اولی بودند که برای کار به شهر آمده بودند همچنان تعلق خاطر به روستا شدند. در هر محله، چند هیئت و حسینیه و مسجد مربوط به روستای مهاجرفرست بود. تابستانهای پرماجرایی که در روستا، زندگی به سبکی دیگر را تجربه میکردیم. الاغ سواری، نشستن پشت خرمن کوبی که به گاو بسته میشد و آبتنی در رودخانههای پرآب در روستایی که گویی همه عمه و خاله و دایی و عموی همدیگر هستند و مهرشان را با بوسیدن گونههای کودکانهمان بر صورتمان مهر میزدند.
یادش به خیر، پانزده ساله شده بود، «صغری خاله» دختر خاله مادرم خواست مرا ببوسد و گفتم شما نامحرمید! چه غوغایی به پا کرد. هنوز هم از واکنش خودم شرمسارم....
حیدربابا را میخوانم. دخترانی که شادمانه در مسیر مدرسه دستهجمعی حرکت میکنند و پسرانی که با موهای شانهزده سعی در خودنمایی برای آنها دارند و چه بزن بزنهایی در میگرفت.
حیدربابا مرثیهای است برای سالهای از دست رفته و گذر عمری که سالها را از ما دزدید.
حیدربابا فقط یک شعر نیست، بلکه روایتگر یک زندگی است. روایتی که همه ما میتوانیم شباهتهایی از زندگی خودمان با آن بیابیم. بازتابی از کودکیها و خاطرات آن تا جوانی و میانسالی و پیری و آرزوهای بیشماری شاید به اندازه عمق اقیانوسها که با آنها عمر گذرانده و زیست کردیم را در حیدربابا میتوان دید. حیدربابا به نوعی روایت زندگی همه ماست. در کنار روستای خشگناب، کوه حیدربابا سر برافراشته است که شهریار در شعرش با آن کوه سخن گفته ، اما حیدربابای شهریار نه به وسعت یک روستا بلکه یک جهان خاطره برای هر فرد است که میتواند در همه جا و در مورد هر انسانی تداعی کننده باشد. حیدربابا نه فقط یک کوه بلکه مخاطب خاموشی است که همه ما کمابیش در برهههایی از زندگی تجربه صحبت با آن را داریم. خیلی وقتها در خود فرو رفته و با خودتبعیدی به درونمان با حیدر باباهای درونی خود سخن میگوییم و این چنین است که من هربار با حیدربابا، دوباره بغض میکنم.
@alirabiei_ir