تله
و آنقدر رفتنت درد دارد که سالیانسال در میانِ اینهمه انسان به دنبالِ عطرِ تنتو در تله گیر میوفتم. تلهها برایم همان کابوسهاییست که پساز تو پیدر پی میبینم.کابوسهایی از جنسِ درد و
"کابوسهایی که قلبمرا به خارش درمیآورند."
هرچند از تو خوب یاد گرفتهام که رفتن آنقدر آسونکه هرگز دلتنگنشوی، اما باز قلب به دنبالِ تو میگردد. باز ذهنخواستارِ تو میشود و باز هر خاطراتِ جدیدیکه ساخته میشود مرا به یادِ تو میاندازد. این تله زهرِ دلتنگیرا در رگهایم جاری میکند حتی نمیدانم دیگر به کجا پناه ببرم تا تو به یادِ من نیایی. از تو خوب یاد گرفتهام که فردیکه میرود هرگز بر نمیگردد. اما دلاست دیگر، سادگیمیکند و متوجهی آدمیها نمیشود.گاهی سر به منیکه کلِ وجودم عاشقانه منتظرت هستند بزن. بگذار دلبداند امید گاهی معناییهم دارد. شبهارا در ایناتاقِ سرد و پرسکوت بیا دستبر سر بکش تا از اینتله نجات بیابم. دستانمرا بگیر و بگذار کابوسها ذرهبه ذرهی ذهنرا خسته نکنند. گاهی دل طلب میکند تا رها شود، فرار کند و برود. آسمانرا پناه خود بگذارد و اجازهندهد این بیرحمیِ تو بیشاز این آزارشدهد. اما تو که نمیدانی هیچگاه چه دردیدارد آخرین حرفیکه از درونِ ذهنت میآید.تو هیچچیز را نمیدانی چون خوب میدانی اگر هزارانبار مرا ترککنی، باز چشمبه انتظارت خواهم ماند. نمیدانی اما آنقدر خستهامدوری که؛
دیگر به دنبالِ رهاییاز این تلهی دلتنگی نیستم.