.
•┄┅┅✾♥️✾┅┅┄•
•┄┅┅✾🌪✾┅┅┄•
✾┄• #توخورشید_شبم_باش
•┄✾
•┄🌪✾ #part66
✾♥️┄•تلفن رو با نگرانی توی دستم فشردم. همچنان مطمئن نبودم کاری که دارم انجام میدم درست هست یا نه! دلم اصلا راضی به این کار نبود.
کاوه گفت یه مدت دوباره رابطه ات رو با محمد بهتر کن تا بتونیم از کاراش سر در بیاریم.
من که مطمئن بودم محمد قاتل نیست. از یه طرف هم هنوز دوستش داشتم. عاشق صداقت و پاکیش بودم. اون موقعی که بهم پیشنهاد داد...
واقعا میخواستم پیشنهادش رو قبول کنم اما نه برای بازی دادنش. جدی جدی میخواستم آینده ام رو باهاش بسازم. حالا که این بحث پیش اومد...
مشکلی نیست! اینکه گول زدن محسوب نمیشه؟ من واقعا میخوامش. یه مدت تحت نظر کاوه باهم در ارتباطیم و وقتی به آقا پلیسه ثابت شد که...
محمد قاتل نیست، رابطه ام باهاش حقیقی میشه!
یه بار زنگ زدم و جواب نداد. با توجه به ساعت، احساس میکنم که سر جلسه یا کارش نبوده. شاید نشنیده! یه بار دیگه زنگ بزنم؟
نه نه الان فکر میکنه چقدر محتاجشم! صبر کن خودش زنگ میزنه مهرنوش. نفس عمیقی کشیدم و دور اتاق چرخیدم. پنج دقیقه نگذشته بود که گوشی تو دستم زنگ خورد.
خواستم سریع جواب بدم اما گفتم بذار چند لحظه بمونه. بعد از گذشت چند ثانیه جوابش رو دادم. چند دقیقه ای خوش و بش کردیم.
مونده بودم چطوری سر بحث رو باهاش باز کنم. یهویی بگم من میخوام دوباره باهات در رفت و آمد باشم؟ واسه یه دختر یکم بد نیست.
- به پیشنهادم فکر کردی؟
خب خداروشکر که خودش شروع کرد. با خجالت زمزمه کردم:
- خب... نظرت چیه یه جا حضوری همدیگه رو ببینیم.
صداش بشاش شد و سرحال.
- من کارم تموم شده. اگه وقت داری همین امروز همدیگه رو ببینیم.
لبخندی زدم و جواب دادم:
- آره. وقت دارم. کجا ببینیم همو؟
کمی مکث کرد و گفت:
- همون رستورانی که بار اول مهمونم کردی!
بریم همون ناهار رو بخوریم. منتظرتم!
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی رفتم سر کمدم. این ذوقم واسه خودم خیلی عادی نبود ولی خداروشکر میکردم که کاوه تصویرم رو نداره.
وگرنه آبروم حسابی میرفت از این خر کیفی.
در کمد رو باز کردم و اول از همه به طرف یه مانتو بلند دست دراز کردم. ولی دستم تو هوا ایستاد. اخمی روی صورتم نشست و با خودم گفتم:
- نباید خودم رو عوض کنم. نباید...
من همونی که بودم هستم. اون اومد جلو!
پس من نباید خودمو به خاطر اون تغییر بدم.
باید منو همونطور که هستم قبول کنه.
گفتم و حواسم نبود که بلند این جملات رو بیان کردم.
بی هوا یه هودی آبی آسمانی پوشیدم و کلاه مشکیم رو با شلوارم همرنگ کردم. وقتم رو واسه آرایش و میکاپ تلف نکردم و سریع رفتم سراغ سوییچ ماشینم.
همون رستورانی که بار اول مهمونش کرده بودم!
به خاطر خوبی ای که به بابام کرد و پیشنهاد وسوسه انگیز رقبا رو رد کرد، بعد از تموم شدن موضوع به سختی تونستم پیداش کنم.
مهمونش کردم یه جای دنج و خوب واسه ناهار ولی نیومد! به زور قانعش کردم که دختر گی هستم و اونم بالاخره راضی شد بیاد.
گرچه چقدر مقاومت کرد که مهمون من باشه ولی روز خوبی بود. صحبت های خیلی عادی ای داشتیم در صورتی که اون داشت از خجالت آب میشد.
مدام سرش پایین بود ولی یه لحظه سرش رو بالا گرفت و چشم تو چشم شدیم. تو اون یک ساعت فقط همون یه لحظه چشم تو چشم شدیم.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه
از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇https://t.me/banoyeemroz