بعضی وقتا دلم میخواد نباشم، نه فیزیکی، نه روحی، نه حتی اسمم، یادم، هیچی. نابود.
بعضی وقتا دلم میخواد کسی کاری به کار نداشتهام، نداشته باشه، کسی نگه ”چطوری، چیکار میکنی، چرا حالت بده، چرا انقدر خوشحالی، چرا نیستی، چیزی شده که به تنهایی نیاز داری، میخوای حرف بزنی، چیزی ناراحتت کرده“ من بیشتر اوقات هیچ جوابی برای اینا ندارمو فقط کلماتی رو تکرار میکنم که اکثریت میگن. برام چندان اهمیتی نداره که حالم خوب نباشه، گاهی اوقات دلیل نگرانی ها و حالات ناخوش احوالمم نمیدونم، من نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم، نمیخوامم بدونم، نمیخوام چون تصمیم گرفتن برام سخت شده، ادامه دادن به زندگی هم همینطور، قبلا هرچقدر روزهایی که از سر میگذروندم تاریکتر میشدن، من بیشتر به این باور میرسیدم یا حداقل میتونستم خودمو گول بزنمو به خودم تلقین کنم ”این آخرش نیست، هنوز وقت داری“ اما الان حس میکنم دقیقا مابین همون روزها و شبهایی که سرگرمِ سرگرم کردن خودم بودم، آخرش از راه رسیده و بعد هم بدون خداحافظی رفته، رفته من دیگه الان هیچ وقتی ندارمو کمکم تو سراشیبی تموم شدنم، الان شب که میشه خاطرات گذشته، احوالات حال و افکار آینده بهم هجوم میارن و یه قسمت کوچیک از روحمو میکَنن، نگه میدارن و فرداش روبهروی خودم تکهتکهاش میکنن و میندازن بیرونو من هر روز بیشتر مجبور میشم با باقیمونده کمتری که از خودم دارم برم به استقبال فردایی که اونم باز اخر شب قراره یه تکه از وجودمو بگیرنو صبح روز بعد توی کیسه زباله بهم پس بدن.
بعضی وقتا دلم میخواد کسی کاری به کار نداشتهام، نداشته باشه، کسی نگه ”چطوری، چیکار میکنی، چرا حالت بده، چرا انقدر خوشحالی، چرا نیستی، چیزی شده که به تنهایی نیاز داری، میخوای حرف بزنی، چیزی ناراحتت کرده“ من بیشتر اوقات هیچ جوابی برای اینا ندارمو فقط کلماتی رو تکرار میکنم که اکثریت میگن. برام چندان اهمیتی نداره که حالم خوب نباشه، گاهی اوقات دلیل نگرانی ها و حالات ناخوش احوالمم نمیدونم، من نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم، نمیخوامم بدونم، نمیخوام چون تصمیم گرفتن برام سخت شده، ادامه دادن به زندگی هم همینطور، قبلا هرچقدر روزهایی که از سر میگذروندم تاریکتر میشدن، من بیشتر به این باور میرسیدم یا حداقل میتونستم خودمو گول بزنمو به خودم تلقین کنم ”این آخرش نیست، هنوز وقت داری“ اما الان حس میکنم دقیقا مابین همون روزها و شبهایی که سرگرمِ سرگرم کردن خودم بودم، آخرش از راه رسیده و بعد هم بدون خداحافظی رفته، رفته من دیگه الان هیچ وقتی ندارمو کمکم تو سراشیبی تموم شدنم، الان شب که میشه خاطرات گذشته، احوالات حال و افکار آینده بهم هجوم میارن و یه قسمت کوچیک از روحمو میکَنن، نگه میدارن و فرداش روبهروی خودم تکهتکهاش میکنن و میندازن بیرونو من هر روز بیشتر مجبور میشم با باقیمونده کمتری که از خودم دارم برم به استقبال فردایی که اونم باز اخر شب قراره یه تکه از وجودمو بگیرنو صبح روز بعد توی کیسه زباله بهم پس بدن.