یادم است نوجوان که بودم و سری پُر شروشور داشتم و ابتدای جوانی به شنا هم علاقه داشتم، شمالِ کشور که رفته بودیم آقایی بود که میخواست به ما درس شناکردن در دریا بدهد. من در استخر زیاد شنا کرده بودم، واترپلو بازی کرده بودم و به شنای در استخر مسلط بودم. آن آقا به ما گفت شنای در دریا با شنای در استخر خیلی فرق میکند. گفت اتفاقاً پارهای از شناگرانی که در استخر خوب شنا میکنند در دریا غرق میشوند. چون که نمیدانند و به تفاوت قوانین حاکم بر استخر و دریا توجه ندارند. یکی از آنها که با بحث ما تناسب تام دارد، این بود که میگفت وقتی که موج برمیخیزد (البته آن موقع این حرفها را اینگونه نمیفهمیدم، همان معنای تحتاللفظیاش را درک میکردم. بعدها اینها در ذهنم با خواندهها، تأملات و سن اضافه میشد و کمکم به نحو دیگری فهم کردم)، شما نباید در فکر این باشید که بر موج غلبه کنید یا در دل موج بروید. چرا که آن وقت موج کاملاً شما را بلند میکند و بر آب میکوباند. آب فراوان وارد بینی و دهان شما میشود، نه اینکه الزاماً غرق شوید اما آبِ حسابی میخورید. اگر دریا طوفانی باشد که دیگر هیچ. میگفت اجازه بدهید موج از شما عبور کند. این یک فنّ است که روی موج بخوابید. تو که زورت به موج نمیرسد باید اجازه بدهی این موج از تو بگذرد. اگر روی موج خوابیدی و موج از روی تو گذشت، آن وقت میتوانی دوباره به شناکردنت ادامه دهی. نه اینکه همان موقع که موج میآید و بلند شده است، تو بخواهی تندتر شنا کنی. اصلاً جواب نمیدهد. بعضیها فکر میکنند باید تند شنا کنند یا در راستای موج و بهاصطلاح در شکم موج بروند. اگر چنین کنید موج شما را به آن طرف پرت میکند. در چنین شرایطی کاری نکردن به معنای پذیرش است...
این را هم بگویم به لحاظ شخصی و توصیفی، آدم پر کاری هم هستم. فکر میکنم یکبخشی از این کار زیادم را هم برای این انجام میدهم که آن سنگینی بار هستی را کمتر بچشم و کمتر با مسئلهٔ مهیب معنای زندگی، بهنحویکه آدم را در کام بکشد، مواجه بشوم. فکر کنم این یکی از راهکارهایی است که به آن پناه میبرم؛ با نوشتن، با خواندن، با تدریس، در کنار کار حرفهای تراپی... وقتی زیاد کار میکنم، «حواسپرتی» برایم میآورد؛ به این معنا که وقتی تو معطوف به این امور میشوی پارهای از اموری که – به قول میلان کوندرا– از جنس سبُکی تحملناپذیر بار هستی است و معنای زندگیِ تو را نشانه میرود، کمتر سراغت میآید. اما وقتی میآید – که حتماً هم میآید – خیلی مواقع به معنای پذیرش، دستها را بالا میبرم و اجازه میدهم بگذرد و نظاره میکنم.»
این را هم بگویم به لحاظ شخصی و توصیفی، آدم پر کاری هم هستم. فکر میکنم یکبخشی از این کار زیادم را هم برای این انجام میدهم که آن سنگینی بار هستی را کمتر بچشم و کمتر با مسئلهٔ مهیب معنای زندگی، بهنحویکه آدم را در کام بکشد، مواجه بشوم. فکر کنم این یکی از راهکارهایی است که به آن پناه میبرم؛ با نوشتن، با خواندن، با تدریس، در کنار کار حرفهای تراپی... وقتی زیاد کار میکنم، «حواسپرتی» برایم میآورد؛ به این معنا که وقتی تو معطوف به این امور میشوی پارهای از اموری که – به قول میلان کوندرا– از جنس سبُکی تحملناپذیر بار هستی است و معنای زندگیِ تو را نشانه میرود، کمتر سراغت میآید. اما وقتی میآید – که حتماً هم میآید – خیلی مواقع به معنای پذیرش، دستها را بالا میبرم و اجازه میدهم بگذرد و نظاره میکنم.»