ز نقدِ جان نتوان دَم زد اندر آن بازار
که گوهرِ غم عشقت شود خرید و فروش
چگونه شور تو مانَد نهفته در سر من
که بر محیط حبابی نمیشود سرپوش
از آن سبب زده آیینه تکیه بر دیوار
که روی خوب تو را دیدهاست و رفته ز هوش
بیار باده که بر جام جم نوشته شدهست
مکن ارادهی آزار خلق و باده بنوش
مراست طبع سلیمی که گر نسیم شوم
چراغ پیرزنی را نمیکنم خاموش
چنین که شد سخن -«آتش»- بلندکردهی تو
روا بُود که کُنَد جا به روی دست سروش...
~
آتش اصفهانی˙❥˙
@Official_Hich ˙❥˙