شرح روان ابیات مثنوی، دفتر سوم _جواب گفتنِ مهمان، ایشانرا....
(۴۱۳۱) آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچه خاکی یافت ازو نقش چِگِل*
آن چیزی که دل و جان انسان کامل یا نیشکر را شیرین کرده است(درون نیشکر را پر از شکر و مواد شیرین کرده است و یا درون انسان کامل پر از شیرینی حقایق شده)، و آن چیزی که انسان خاکی بر اثر آن صورت زیبا یافته است.
*چِگِل: _ منطقه ای در ترکمنستان _اینجا زیبا رو
(۴۱۳۲) آنچه ابرو را چنان طَرّار* ساخت
چهره را گُلگونه و گُلنار ساخت
آن چیزی که ابروی دلبران را آن چنان فتنه انگیز و دلربا ساخته و چهره معشوقان را لطیف و زیبا کرده است.
*طرار : جیب بُر، دزد
(۴۱۳۳) هر زبان را داد صد افسون گری
و آنکه کان را داد زر ِ جعفری*
آن چیزی که به زبان، صد نوع جاذبه و افسونگری بخشیده و به زبان، فصاحت و بلاغت داده است. و به معادن، طلای ناب داده است.
*زرِ جعفری: طلای خالص منسوب به جعفر کیمیاگر
(۴۱۳۴) چون درِ زرّادخانه* باز شد
غَمز هایِ چشم، تیرانداز شد
همین که درهای اسلحه خانه گشوده شد، اشاره های چشمِ حضرت معشوق به تیراندازی پرداخت.
* زرادخانه؛ کنز مخفی (فرمود: «کَنْزا» یعنی گنجی بودم، اشارت به صفات ربوبیّت است.«مَخْفِیّا» یعنی گنجی پنهان بودم، اشارت است به صفت باطنی حق که «هُوَ الْباطن»این همه انواع موجودات ظاهر کرد و او هم چنان باطن، که هیچ تغییر به باطنیِ او راه نیافت و او در آن باطنی ظاهر است که «هُوَ الظّاهر» چنان که ظاهری او منافی باطنی نیامد و به عدم موجودات نقصانی در ظاهری او نبود و به ایجاد و اظهار مخلوقاتْ کمالی در ظاهری او نیفزود.)
(۴۱۳۵) بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشقِ شُکر و شِکَرخاییم کرد
تیر تجلّی حضرت حق، بر دل من نیز فرو نشست و یکسره عاشق و شیدایی ام کرد. و مرا شیفته مقام شکر نمود تا حضرت معشوق را در هر حال سپاس گویم و مصائب و بلاها را در راه وصال او بجان قبول کنم و طعم شیرین ذوق روحانی و لذت معنوی را بچشم.
(۴۱۳۶) عاشقِ آنم که هر آن، آنِ اوست
عقل و جان، جاندار* يك مرجانِ* اوست
من عاشق آن حقیقتی هستم که هر آنی به او تعلّق دارد، عقل و روح، خدمتکار و نگهبان فرمان آن حقیقت است.
*مرجان :فرمان حضرت معشوق
*جاندار: حافظ و نگهبان
(۴۱۳۷) من* نلافم*، ور بلافم، همچو آب
نیست در آتش کُشی ام اضطراب
در اظهاراتم در باره عشقِ به حضرت معشوق هیچ حرف پوچی نمی زنم و ادعاهایم در باره عشق، بی اساس نیست. و تازه اگر هم ادعایی کنم مانند آبم که بی هیچ پریشانی و اضطرابی، آتشِ خیال مرگ و فنا را خاموش می سازد.
*من : عاشق صادق
* نلافم : ادعای بیهوده
(۴۱۳۸) چون بدزدم؟ چون حفيظِ مخزن* اوست
چون نباشم سخت رُو؟ پشتِ من اوست
چگونه می توانم ذوق و حال را که در خزانه الهی محفوظ است بدزدم و تظاهر به مقامات حالات کنم وقتی خداوند نگهدارنده این گنجینه است و چگونه پشتکار برای دریافت این ذوق نداشته باشم وقتی خداوند مرا یاری می رساند .
* مخزن : محل حالات و مقامات
@MolaviPoett
(۴۱۳۱) آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچه خاکی یافت ازو نقش چِگِل*
آن چیزی که دل و جان انسان کامل یا نیشکر را شیرین کرده است(درون نیشکر را پر از شکر و مواد شیرین کرده است و یا درون انسان کامل پر از شیرینی حقایق شده)، و آن چیزی که انسان خاکی بر اثر آن صورت زیبا یافته است.
*چِگِل: _ منطقه ای در ترکمنستان _اینجا زیبا رو
(۴۱۳۲) آنچه ابرو را چنان طَرّار* ساخت
چهره را گُلگونه و گُلنار ساخت
آن چیزی که ابروی دلبران را آن چنان فتنه انگیز و دلربا ساخته و چهره معشوقان را لطیف و زیبا کرده است.
*طرار : جیب بُر، دزد
(۴۱۳۳) هر زبان را داد صد افسون گری
و آنکه کان را داد زر ِ جعفری*
آن چیزی که به زبان، صد نوع جاذبه و افسونگری بخشیده و به زبان، فصاحت و بلاغت داده است. و به معادن، طلای ناب داده است.
*زرِ جعفری: طلای خالص منسوب به جعفر کیمیاگر
(۴۱۳۴) چون درِ زرّادخانه* باز شد
غَمز هایِ چشم، تیرانداز شد
همین که درهای اسلحه خانه گشوده شد، اشاره های چشمِ حضرت معشوق به تیراندازی پرداخت.
* زرادخانه؛ کنز مخفی (فرمود: «کَنْزا» یعنی گنجی بودم، اشارت به صفات ربوبیّت است.«مَخْفِیّا» یعنی گنجی پنهان بودم، اشارت است به صفت باطنی حق که «هُوَ الْباطن»این همه انواع موجودات ظاهر کرد و او هم چنان باطن، که هیچ تغییر به باطنیِ او راه نیافت و او در آن باطنی ظاهر است که «هُوَ الظّاهر» چنان که ظاهری او منافی باطنی نیامد و به عدم موجودات نقصانی در ظاهری او نبود و به ایجاد و اظهار مخلوقاتْ کمالی در ظاهری او نیفزود.)
(۴۱۳۵) بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشقِ شُکر و شِکَرخاییم کرد
تیر تجلّی حضرت حق، بر دل من نیز فرو نشست و یکسره عاشق و شیدایی ام کرد. و مرا شیفته مقام شکر نمود تا حضرت معشوق را در هر حال سپاس گویم و مصائب و بلاها را در راه وصال او بجان قبول کنم و طعم شیرین ذوق روحانی و لذت معنوی را بچشم.
(۴۱۳۶) عاشقِ آنم که هر آن، آنِ اوست
عقل و جان، جاندار* يك مرجانِ* اوست
من عاشق آن حقیقتی هستم که هر آنی به او تعلّق دارد، عقل و روح، خدمتکار و نگهبان فرمان آن حقیقت است.
*مرجان :فرمان حضرت معشوق
*جاندار: حافظ و نگهبان
(۴۱۳۷) من* نلافم*، ور بلافم، همچو آب
نیست در آتش کُشی ام اضطراب
در اظهاراتم در باره عشقِ به حضرت معشوق هیچ حرف پوچی نمی زنم و ادعاهایم در باره عشق، بی اساس نیست. و تازه اگر هم ادعایی کنم مانند آبم که بی هیچ پریشانی و اضطرابی، آتشِ خیال مرگ و فنا را خاموش می سازد.
*من : عاشق صادق
* نلافم : ادعای بیهوده
(۴۱۳۸) چون بدزدم؟ چون حفيظِ مخزن* اوست
چون نباشم سخت رُو؟ پشتِ من اوست
چگونه می توانم ذوق و حال را که در خزانه الهی محفوظ است بدزدم و تظاهر به مقامات حالات کنم وقتی خداوند نگهدارنده این گنجینه است و چگونه پشتکار برای دریافت این ذوق نداشته باشم وقتی خداوند مرا یاری می رساند .
* مخزن : محل حالات و مقامات
@MolaviPoett