خندهدار نبود، نخندیدم. شوخی شما آنقدر تأسفبار بود که بنده مجبور شدم برای اولین بار در زندگی، برای یک شوخی وقت بگذارم و به آن فکر کنم. نه به خاطر خندهدار بودنش، بلکه برای درک میزان وقت تلفشدهای که هر دوی ما در این مکالمه صرف کردیم.
شوخی شما مثل این بود که یک نفر با اعتماد به نفس وارد مسابقهی طنز شود، اما تنها صدایی که به گوش برسد، سرفهی تماشاچیها باشد. این شوخی نه تنها خندهدار نبود، بلکه حس کردم هر واژهاش به نوعی توهین به هوش من و اطرافیانم بود.
هر کلمهای که به زبان آوردید، مثل زخم کوچکی روی روحیهی من نشست. این زخمها البته سطحی بودند، اما کافی بودند تا به من یادآوری کنند که در زندگی، هرگز نباید توقع شوخی مناسب از هر کسی داشته باشم.
تصور کردم شاید تلاش شما برای شوخی، بیشتر شبیه یک آزمایش علمی بوده؛ چیزی که نتیجهاش میتوانست «اثبات غیرممکن بودن خنده» باشد. یا شاید هم در کلاس طنز، جزوهها را برعکس خواندهاید؟
بیمزه بودن شوخی شما به حدی بود که تا چند لحظه فکر کردم شاید من به تازگی حس طنزم را از دست دادهام. اما بعد از بررسی، متوجه شدم خیر، این شما بودید که موفق شدید یک تعریف جدید از شوخی ارائه دهید: چیزی که مردم را نه به خنده، بلکه به سکوت عمیقی وادار کند.
شوخیتان شبیه غذایی بود که نه مزه داشت و نه ارزش تغذیهای. چیزی که تنها مصرفش میتواند باعث سوءهاضمهی فکری شود.
از شما ممنونم که با این شوخی، به من درس مهمی دادید. آن درس این بود که هرگز از هیچ کس انتظار استاندارد بالای طنز نداشته باشم. به نظرم اگر همین مسیر را ادامه دهید، ممکن است بتوانید کتابی به نام «چگونه هر شوخی را نابود کنیم» بنویسید.
بیمزه بودن شوخیتان به قدری قابلتوجه بود که حس کردم باید برای آن یک دقیقه سکوت کنم. بله، یک دقیقه سکوت، نه به خاطر احترام، بلکه برای بازسازی اعصابم.
شاید بهتر باشد طنز و شوخی را به عنوان یک ورزش سنگین در نظر بگیرید؛ چیزی که نیاز به تمرین، استعداد و البته کمی عقل سلیم دارد. شما اما، این ورزش را چنان ضعیف انجام دادید که احساس کردم باید برای شوخیتان کف بزنم، اما از سر تأسف.
وقتی به شوخی شما فکر میکنم، به یاد نقاشیهای کودکانه میافتم؛ خطهایی نامرتب و بیهدف که تنها برای خود هنرمندشان جذاب است.
شاید بهتر باشد به جای تلاش برای شوخی، روی کار دیگری تمرکز کنید. مثلاً شطرنج؟ هرچند ممکن است حتی آنجا هم حرکتهای شما به همان اندازه تأسفبار باشد.
شوخی شما یادآور یک جوک بود که نه شروعی داشت، نه اوج، و نه پایانی. چیزی که تنها دستاوردش، تحقیر خنده و شادی بود.
اما اجازه بدهید کمی رکتر باشم. شوخی شما فقط بیمزه نبود، بلکه نوعی بیاحترامی محض به عقل و درک انسانی بود. اگر بیمزه بودن یک جرم بود، شما بدون شک حبس ابد میگرفتید. چطور میشود یک نفر اینقدر در شوخی شکست بخورد و باز هم اعتماد به نفس داشته باشد؟
هر واژهی شوخی شما مثل سیلیای بود که روح من را به گریه انداخت. لطفاً دفعهی بعد اگر میخواهید شوخی کنید، یک آینه روبهروی خود بگذارید و قبل از گفتنش، چند بار روی خودتان تست کنید. احتمالاً از خجالت در همان لحظه منصرف شوید.
چیزی که شما گفتید نه طنز بود، نه شوخی، بلکه چیزی شبیه یک تصادف زنجیرهای از جملات بود که هر کدام از دیگری بدتر بودند. حس کردم حتی حروفی که استفاده کردید هم از اینکه در کنار هم قرار گرفتهاند، شرمزدهاند.
لطفاً اگر تصمیم به ادامه این سبک از شوخی دارید، حتماً به اطرافیانتان از قبل هشدار دهید که در معرض خطر از دست دادن اعصاب و تحمل بیمزهگیاند. چون راستش، شنیدن چنین چیزهایی میتواند سلامت روانی انسان را به خطر بیندازد.
در پایان تنها یک توصیه دارم: لطفاً دست از شوخی کردن بردارید. دنیا به اندازه کافی مشکلات دارد و اضافه شدن شوخیهای شما فقط اوضاع را بدتر میکند.
شوخی شما مثل این بود که یک نفر با اعتماد به نفس وارد مسابقهی طنز شود، اما تنها صدایی که به گوش برسد، سرفهی تماشاچیها باشد. این شوخی نه تنها خندهدار نبود، بلکه حس کردم هر واژهاش به نوعی توهین به هوش من و اطرافیانم بود.
هر کلمهای که به زبان آوردید، مثل زخم کوچکی روی روحیهی من نشست. این زخمها البته سطحی بودند، اما کافی بودند تا به من یادآوری کنند که در زندگی، هرگز نباید توقع شوخی مناسب از هر کسی داشته باشم.
تصور کردم شاید تلاش شما برای شوخی، بیشتر شبیه یک آزمایش علمی بوده؛ چیزی که نتیجهاش میتوانست «اثبات غیرممکن بودن خنده» باشد. یا شاید هم در کلاس طنز، جزوهها را برعکس خواندهاید؟
بیمزه بودن شوخی شما به حدی بود که تا چند لحظه فکر کردم شاید من به تازگی حس طنزم را از دست دادهام. اما بعد از بررسی، متوجه شدم خیر، این شما بودید که موفق شدید یک تعریف جدید از شوخی ارائه دهید: چیزی که مردم را نه به خنده، بلکه به سکوت عمیقی وادار کند.
شوخیتان شبیه غذایی بود که نه مزه داشت و نه ارزش تغذیهای. چیزی که تنها مصرفش میتواند باعث سوءهاضمهی فکری شود.
از شما ممنونم که با این شوخی، به من درس مهمی دادید. آن درس این بود که هرگز از هیچ کس انتظار استاندارد بالای طنز نداشته باشم. به نظرم اگر همین مسیر را ادامه دهید، ممکن است بتوانید کتابی به نام «چگونه هر شوخی را نابود کنیم» بنویسید.
بیمزه بودن شوخیتان به قدری قابلتوجه بود که حس کردم باید برای آن یک دقیقه سکوت کنم. بله، یک دقیقه سکوت، نه به خاطر احترام، بلکه برای بازسازی اعصابم.
شاید بهتر باشد طنز و شوخی را به عنوان یک ورزش سنگین در نظر بگیرید؛ چیزی که نیاز به تمرین، استعداد و البته کمی عقل سلیم دارد. شما اما، این ورزش را چنان ضعیف انجام دادید که احساس کردم باید برای شوخیتان کف بزنم، اما از سر تأسف.
وقتی به شوخی شما فکر میکنم، به یاد نقاشیهای کودکانه میافتم؛ خطهایی نامرتب و بیهدف که تنها برای خود هنرمندشان جذاب است.
شاید بهتر باشد به جای تلاش برای شوخی، روی کار دیگری تمرکز کنید. مثلاً شطرنج؟ هرچند ممکن است حتی آنجا هم حرکتهای شما به همان اندازه تأسفبار باشد.
شوخی شما یادآور یک جوک بود که نه شروعی داشت، نه اوج، و نه پایانی. چیزی که تنها دستاوردش، تحقیر خنده و شادی بود.
اما اجازه بدهید کمی رکتر باشم. شوخی شما فقط بیمزه نبود، بلکه نوعی بیاحترامی محض به عقل و درک انسانی بود. اگر بیمزه بودن یک جرم بود، شما بدون شک حبس ابد میگرفتید. چطور میشود یک نفر اینقدر در شوخی شکست بخورد و باز هم اعتماد به نفس داشته باشد؟
هر واژهی شوخی شما مثل سیلیای بود که روح من را به گریه انداخت. لطفاً دفعهی بعد اگر میخواهید شوخی کنید، یک آینه روبهروی خود بگذارید و قبل از گفتنش، چند بار روی خودتان تست کنید. احتمالاً از خجالت در همان لحظه منصرف شوید.
چیزی که شما گفتید نه طنز بود، نه شوخی، بلکه چیزی شبیه یک تصادف زنجیرهای از جملات بود که هر کدام از دیگری بدتر بودند. حس کردم حتی حروفی که استفاده کردید هم از اینکه در کنار هم قرار گرفتهاند، شرمزدهاند.
لطفاً اگر تصمیم به ادامه این سبک از شوخی دارید، حتماً به اطرافیانتان از قبل هشدار دهید که در معرض خطر از دست دادن اعصاب و تحمل بیمزهگیاند. چون راستش، شنیدن چنین چیزهایی میتواند سلامت روانی انسان را به خطر بیندازد.
در پایان تنها یک توصیه دارم: لطفاً دست از شوخی کردن بردارید. دنیا به اندازه کافی مشکلات دارد و اضافه شدن شوخیهای شما فقط اوضاع را بدتر میکند.