نور کم سویی که از پشت پرده ی ضخیم روی پنجره ی اتاقش به داخل میزد داشت کم کم محو میشد، داشت غروب میشد و تاریکی شب میرسید.
از نور آفتاب خوشش نمیومد و ترجیح میداد اتاقش نیمه تاریک باشه برای همین برای اتاقش پرده ی ضخیم انتخاب کرده بود. روز و روشنایی بهش حس شلوغی و آشفتگی و اضطراب میداد، انگار اینارو توی وجود خودش داشت و نور روز آشکارشون میکرد، اما تاریکی و شب بهش حس آرامش میداد، حس مخفی موندن.
تمام روز رو کار کرده بود، فقط چند بار برای دم کردن قهوه، گرم کردن غذا و دستشویی رفتن از جاش بلند شده بود، حتی غذاش هم پشت میز کارش میخورد، خیلی خسته بود ، ولی خستگیش فقط از کار زیاد نبود، درواقع کار کردن روی خستگی های دیگش سرپوش میذاشت، یک خستگی برای نادیده گرفتن تمام خستگی هایی که تو مغزش داشت.
بدنش هم خسته بود، به طور طبیعی روزی حدود ۸ ساعت خواب نیاز داشت، اما نمیتونست بیشتر از چهار پنج ساعت بخوابه، تقریبا نصف چیزی که لازم داشت!
از جاش بلند شد، کش و قوسی به بدنش داد، با خودش فکر کرد که "بهتره یه کم برم بیرون"
جای خاصی برای رفتن نداشت، کسی هم نبود که بخواد بهش سر بزنه، هیچ وقت دوستای زیادی نداشت، میشه گفت هیچ دوستی نداشت.
نمیتونست با آدما ارتباط برقرار کنه، بنظرش همه تو یه نقش دائمی زندگی میکردن و برای دوستی باهاشون هم باید نقش بازی کرد، چیزی که بلد نبود. قبلا تلاش خودش رو میکرد، ولی سال ها بود دیگه حتی از تلاش کردن هم دست کشیده بود و قدرت ارتباط برقرار کردنش با آدما هر روز کمتر و کمتر میشد تا جایی که این روزا حس میکرد به صفر رسیده!
همیشه پیش آدما زیر فشار این افکار بود که "الان چی باید بگم" و "الان چجوری رفتار کنم" و "الان چجوری نگاه کنم" و "الان صورتم باید چه حسی رو نشون بده" و و و و ... در نهایت در اوج سردرگمی دلش میخواست ناپدید شه و دوباره تنها باشه...
همین که تنها ، اطراف خونش یا تو پارک نزدیک خونش قدمی بزنه و هوایی تازه کنه براش کافی بود
لباسای مچاله رو از گوشه ی مبل برداشت، همونجایی که آخرین باری که از بیرون برگشته بود انداخته بود! سعی کرد با یه کم تکوندن چروکای لباسارو باز کنه، فایده ای نداشت ، همونجوری لباسارو تنش کرد ، یه مقدارغذا برای گربه ها برداشت ، غذا دادن به گربه ها شاید تنها سرگرمیش بود، به سمت در رفت ، قبل از بیرون رفتن یه لحظه جلوی آینه مکث کرد ، موهای ژولیده و صورت نتراشیده و لباسای چروک خودش رو نگاه کرد ، اگه چند سال پیش بود امکان نداشت حاضر باشه اینجوری بیرون بره ! نگاهی به جا کفشی و بعد به پاهاش انداخت ، یادش رفته بود جوراب پاش کنه، بدون جوراب کفش پوشیدن سخت بود ، یه جفت دمپایی پاش کرد ، در رو باز کرد و بیرون زد . . .
از پنجره ی راه پله به پارک سر کوچه دید داشت، کمی مکث کرد و پارک رو نگاه کرد، شلوغ بود و پر از آدم. پارک محله تقریبا همیشه خلوت بود مگر اینکه روز تعطیل باشه، یاد نگاه کردنش به تقویم افتاد، امروز تعطیل بود!
پایین رفت و از ساختمان خارج شد و خلاف جهت پارک به سمت خیابون انتهای کوچه راه افتاد
همینطور که میرفت گربه های کوچه یکی یکی پیداشون میشد ، بعضیاشون دیگه شناخته بودنش، بعضیاشونم بوی کیسه ی غذا رو تشخیص داده بودن و یکی یکی داشتن میومدن سمتش. لبخندی بهشون زد و کیسه ی غذا رو تکون داد و گفت
- بیاید، بیاید یه کم بریم پایین تر، اونجا خلوت تره
چهار پنج تایی شده بودن، بعضیاشون بعد از شنیدن صداش تند تر دنبالش رفتن ولی یکی دو تاشون وایستادن به زل زدن، انگار نمیخواستن از قلمرو خودشون خارج بشن، دوباره کیسه رو تکون داد گفت
- نترسید زیاد دور نمیرم ، بیاید
و اونا هم با حالتی محتاط و آهسته دنبالش رفتن
بعد از کم پیاده روی، نرسیده به خیابون، سر یه بن بست خلوت و تاریک ایستاد، کنار تیر برقی با چراغ خاموش کیسه ی غذا رو باز کرد، گربه ها به جنب و جوش افتادند و دورش میچرخیدند و سر و صدا میکردند، تعدادشون بیشترم شده بود، دستش رو در کیسه کرد و مشتی از غذای خشک گربه بیرون کشید و نشست و کنار تیر چراغ ریخت، گربه ها هجوم بردند به غذا و چون دیدند همشون دور غذا جا نمیشن برای همدیگه صداهای تهدید آمیز خودشونو رو درآوردن، خندید و بهشون گفت
- آروم باشید، به همه میرسه
مشتی دیگه از کیسه برداشت و کنار دیوار ریخت و گربه ها تقسیم شدند، این کار رو چند بار ادامه داد و با فاصله چند جا غذا ریخت تا مطمئن شه همشون راحت به غذا خوردن میرسند.
دو تاشون تمام این مدت به غذا توجهی نداشتند و فقط غرق محبت کردن بودن، دورش میچرخیدند و خودشون روبه پاش میمالیدند و خر خر میکردند ، حتی وقتی جلوشون غذا ریخت فقط غذا رو بو کردند و باز به چرخیدن دورش ادامه دادند. خندید و نشست و مشغول نوازش کردنشون شد.
گربه ها رو دوست داشت، واقعی بودند، یا نوازشت رو میخواستند یا غذا، خواستشون مشخص بود و برای رسیدن به هدفشون نقش بازی نمیکردن.
از نور آفتاب خوشش نمیومد و ترجیح میداد اتاقش نیمه تاریک باشه برای همین برای اتاقش پرده ی ضخیم انتخاب کرده بود. روز و روشنایی بهش حس شلوغی و آشفتگی و اضطراب میداد، انگار اینارو توی وجود خودش داشت و نور روز آشکارشون میکرد، اما تاریکی و شب بهش حس آرامش میداد، حس مخفی موندن.
تمام روز رو کار کرده بود، فقط چند بار برای دم کردن قهوه، گرم کردن غذا و دستشویی رفتن از جاش بلند شده بود، حتی غذاش هم پشت میز کارش میخورد، خیلی خسته بود ، ولی خستگیش فقط از کار زیاد نبود، درواقع کار کردن روی خستگی های دیگش سرپوش میذاشت، یک خستگی برای نادیده گرفتن تمام خستگی هایی که تو مغزش داشت.
بدنش هم خسته بود، به طور طبیعی روزی حدود ۸ ساعت خواب نیاز داشت، اما نمیتونست بیشتر از چهار پنج ساعت بخوابه، تقریبا نصف چیزی که لازم داشت!
از جاش بلند شد، کش و قوسی به بدنش داد، با خودش فکر کرد که "بهتره یه کم برم بیرون"
جای خاصی برای رفتن نداشت، کسی هم نبود که بخواد بهش سر بزنه، هیچ وقت دوستای زیادی نداشت، میشه گفت هیچ دوستی نداشت.
نمیتونست با آدما ارتباط برقرار کنه، بنظرش همه تو یه نقش دائمی زندگی میکردن و برای دوستی باهاشون هم باید نقش بازی کرد، چیزی که بلد نبود. قبلا تلاش خودش رو میکرد، ولی سال ها بود دیگه حتی از تلاش کردن هم دست کشیده بود و قدرت ارتباط برقرار کردنش با آدما هر روز کمتر و کمتر میشد تا جایی که این روزا حس میکرد به صفر رسیده!
همیشه پیش آدما زیر فشار این افکار بود که "الان چی باید بگم" و "الان چجوری رفتار کنم" و "الان چجوری نگاه کنم" و "الان صورتم باید چه حسی رو نشون بده" و و و و ... در نهایت در اوج سردرگمی دلش میخواست ناپدید شه و دوباره تنها باشه...
همین که تنها ، اطراف خونش یا تو پارک نزدیک خونش قدمی بزنه و هوایی تازه کنه براش کافی بود
لباسای مچاله رو از گوشه ی مبل برداشت، همونجایی که آخرین باری که از بیرون برگشته بود انداخته بود! سعی کرد با یه کم تکوندن چروکای لباسارو باز کنه، فایده ای نداشت ، همونجوری لباسارو تنش کرد ، یه مقدارغذا برای گربه ها برداشت ، غذا دادن به گربه ها شاید تنها سرگرمیش بود، به سمت در رفت ، قبل از بیرون رفتن یه لحظه جلوی آینه مکث کرد ، موهای ژولیده و صورت نتراشیده و لباسای چروک خودش رو نگاه کرد ، اگه چند سال پیش بود امکان نداشت حاضر باشه اینجوری بیرون بره ! نگاهی به جا کفشی و بعد به پاهاش انداخت ، یادش رفته بود جوراب پاش کنه، بدون جوراب کفش پوشیدن سخت بود ، یه جفت دمپایی پاش کرد ، در رو باز کرد و بیرون زد . . .
از پنجره ی راه پله به پارک سر کوچه دید داشت، کمی مکث کرد و پارک رو نگاه کرد، شلوغ بود و پر از آدم. پارک محله تقریبا همیشه خلوت بود مگر اینکه روز تعطیل باشه، یاد نگاه کردنش به تقویم افتاد، امروز تعطیل بود!
پایین رفت و از ساختمان خارج شد و خلاف جهت پارک به سمت خیابون انتهای کوچه راه افتاد
همینطور که میرفت گربه های کوچه یکی یکی پیداشون میشد ، بعضیاشون دیگه شناخته بودنش، بعضیاشونم بوی کیسه ی غذا رو تشخیص داده بودن و یکی یکی داشتن میومدن سمتش. لبخندی بهشون زد و کیسه ی غذا رو تکون داد و گفت
- بیاید، بیاید یه کم بریم پایین تر، اونجا خلوت تره
چهار پنج تایی شده بودن، بعضیاشون بعد از شنیدن صداش تند تر دنبالش رفتن ولی یکی دو تاشون وایستادن به زل زدن، انگار نمیخواستن از قلمرو خودشون خارج بشن، دوباره کیسه رو تکون داد گفت
- نترسید زیاد دور نمیرم ، بیاید
و اونا هم با حالتی محتاط و آهسته دنبالش رفتن
بعد از کم پیاده روی، نرسیده به خیابون، سر یه بن بست خلوت و تاریک ایستاد، کنار تیر برقی با چراغ خاموش کیسه ی غذا رو باز کرد، گربه ها به جنب و جوش افتادند و دورش میچرخیدند و سر و صدا میکردند، تعدادشون بیشترم شده بود، دستش رو در کیسه کرد و مشتی از غذای خشک گربه بیرون کشید و نشست و کنار تیر چراغ ریخت، گربه ها هجوم بردند به غذا و چون دیدند همشون دور غذا جا نمیشن برای همدیگه صداهای تهدید آمیز خودشونو رو درآوردن، خندید و بهشون گفت
- آروم باشید، به همه میرسه
مشتی دیگه از کیسه برداشت و کنار دیوار ریخت و گربه ها تقسیم شدند، این کار رو چند بار ادامه داد و با فاصله چند جا غذا ریخت تا مطمئن شه همشون راحت به غذا خوردن میرسند.
دو تاشون تمام این مدت به غذا توجهی نداشتند و فقط غرق محبت کردن بودن، دورش میچرخیدند و خودشون روبه پاش میمالیدند و خر خر میکردند ، حتی وقتی جلوشون غذا ریخت فقط غذا رو بو کردند و باز به چرخیدن دورش ادامه دادند. خندید و نشست و مشغول نوازش کردنشون شد.
گربه ها رو دوست داشت، واقعی بودند، یا نوازشت رو میخواستند یا غذا، خواستشون مشخص بود و برای رسیدن به هدفشون نقش بازی نمیکردن.