آیت الله مبشرکاشانی:
برای روشن شدن مطلب و به مناسبت لزوم اذن استاد در امر ذکر، جهتِ سلوک معنوی و اینکه انسان اگر در امور معنوی، بدون رهنمودهای استاد کامل مشغول بعضی از اذکار شود؛ طبعاً دچار بعضی مشکلات میشود و ممکن است موجب هلاکت رهرو شود. به یاد مطلب مهمی افتادم که یکی از دوستانم به نام مرحوم حاج قدرت الله لطیفی نسب که از اولیاء الله بود؛ برایم نقل کرد. در یکی از دیدارهای خصوصی که با هم داشتیم روزی سخن به طی الارض رسید فرمودند: «مرحوم آیتالله حاج شیخ حسنعلی نخودکی، دفتری از ختومات مهمّه داشت که به هیچکس نمیداد. اواخر عمرش، دفتر ختوم را به آیتالله سیدعلی رضوی میدهد.
.
متأسفانه یکی از دوستان شیرازی آقای رضوی آن دفتر ختومات را به بهانۀ استنساخ از او میگیرد و قول میدهد که به زودی به او برگرداند؛ ولی متأسفانه آن قدر زمان را طول میدهد که به رحمت خدا میرود. در آن دفتر، حدود 120 طریق ختم سورۀ توحید، جهت رسیدن به مقام طی الارض، به دست خود مرحوم نخودکی، نوشته شده بود، که یکی از طُرق مذکوره را مرحوم نخودکی لساناً به مرحوم آیتالله سید علی رضوی که مقیم یکی از شهرهای شمال کشور بود، میآموزد.
این طریق،بسیار سخت و انجام آن، مشکل است. شرایطی جهت حفاظت و حصانت از شرّ شیاطین و آزار و اذیت آنها به مرحوم رضوی میآموزد و میفرماید: «چهل روز، هر روز شش مرتبه درساعات خاصه، به تعداد خاصی سورۀ توحید را تلاوت کند و در هر مرتبه از شش جهت، ورد و دعای مخصوصی را، جهت ایجاد حصن حصین، از شرور طایفۀ شیاطین بخواند، وگرنه مورد ایذاء آنان قرار میگیرد.
مرحوم آقای رضوی، ختم مذکور را با شرایطی که بعضاً گفته شد (صلاح نیست تعداد و شرایط آن گفته شود) شروع میکند و روز سی و ششم؛ فراموش میکند که سقف حِصن را ایجاد کند و بعد از ساعتی که مشغول ختم سوره توحید بوده، ناگهان میبیند موجود عجیب و غریبی، با قامت بلند و هیکل بزرگی، در مقابلش ظاهر میشود و میگوید: سید از این کار دست بردار.
سید که به دستور مرحوم نخودکی، اجازۀ قطع ختم سوره را نداشت به کار خود ادامه میدهد، ناگهان میبیند که آن عفریت قوی و بزرگ هیکل، قامتش از درختی که وسط منزل او بود، بلندتر شده و از طرف بالا سر او، دست خود را به طرف سید میبرد و آن را از راه ورودی حصن و دژ معنوی که بدون سقف بود؛ داخل نمود و سر سید را با دست خود میگیرد و مختصر فشاری میدهد که مرحوم رضوی حالت بیهوشی پیدا میکند.
مرحوم رضوی ادامه حکایت خود را برای آقای لطیفی، چنین تعریف میکند: «وقتی سرم را گرفت، دیگر هیچ متوجه نشدم، بعد از مدتی که به هوش آمدم؛ دیدم در یک بیابان برهوت مانندی، افتادهام هر چه به اطراف نگاه کردم چیزی یا شخصی یا درختی ندیدم، نمیدانستم این بیابان، از سرزمین کدام کشور است. آیا در ایران قرار دارد یا هند یا پاکستان؟ برایم جای سؤال بود که آن عفریت، من را به کجا انتقال داده است؟ به خود گفتم: اگر اینجا بمانم، تلف میشوم، به همین سبب به امید خدا جهتی را انتخاب کردم و با پای پیاده به راه افتادم. غیر از پیراهن و شلوار خانگی لباسی نداشتم (چرا که هنگام ذکر گفتن با لباس عادی منزل بودم و لباس رسمی تنم نبود) در این بیابان، خش و خاشاک زیاد بود. مقداری از این راه را که رفتم، پاهایم زخمی شد و خون جاری گشت. چارهای نبود، به راهم ادامه دادم بعد از چند ساعت پیاده روی، به جایی رسیدم که پیرمردی مشغول کشاورزی بود. به او رسیدم سلام کردم. پیرمرد با دیدن من تعجب کرد و گفت: شما در این بیابان چه میکنی؟ گفتم: حکایت مفصلی است. فعلاً تشنه و گرسنهام آیا آب و خوراکی داری که مرا سیراب نموده و اطعام کنی؟ گفت: آری، ظرف آبی آورد و سفرۀ غذایش را گشود. مقداری نان و پنیر به من داد و هنگامی که سیر شدم، پرسیدم اینجا کجاست؟ گفت: اینجا بیابانی از اطراف شهر اردستان است. با شنیدن این مطلب خوشحال شدم که من را به خارج از کشور خودمان منتقل نکرد. به کشاورز گفتم: ممکن است لطفی در حق من بکنی و مرا به شهر برسانی؟ قبول کرد و مرا با الاغ به شهر آورد، کنار خیابانی ایستادم که ناگهان چشمم به یکی از دوستان قدیمی افتاد که با هم در نجف اشرف تحصیل میکردیم او را صدا زدم با دیدن من تعجب کرد و گفت: آقای رضوی شما کجا اینجا کجا! این چه هیأت و حالتی است که داری؟ چرا بیلباس ایستادهای؟ گفتم: حکایت مفصل و عجیبی دارد، من را به خانه خود برد، چند روزی جراحتهای پایم را مداوا کرد بعد از یک هفته برایم لباس و عمامه تهیه نمود، آنها را پوشیدم و به وطن خود بازگشتم». حقیر از آقای لطیفی پرسیدم این ختم را آقای رضوی ادامه داد؟ گفت: نه. به طور کلی رها کرد. پرسیدم مرحوم نخودکی خودش انجام داده بود؟گفت: بله.گفتم: به چه نتیجهای رسیدوچه کارکرد؟ گفت: مرحوم نخودکی چندمرحله موفق نمیشود که به اتمام برساند،ولی در مرتبۀ پنجم یا ششم،موفق میشود.
📚سر دلبران
برای روشن شدن مطلب و به مناسبت لزوم اذن استاد در امر ذکر، جهتِ سلوک معنوی و اینکه انسان اگر در امور معنوی، بدون رهنمودهای استاد کامل مشغول بعضی از اذکار شود؛ طبعاً دچار بعضی مشکلات میشود و ممکن است موجب هلاکت رهرو شود. به یاد مطلب مهمی افتادم که یکی از دوستانم به نام مرحوم حاج قدرت الله لطیفی نسب که از اولیاء الله بود؛ برایم نقل کرد. در یکی از دیدارهای خصوصی که با هم داشتیم روزی سخن به طی الارض رسید فرمودند: «مرحوم آیتالله حاج شیخ حسنعلی نخودکی، دفتری از ختومات مهمّه داشت که به هیچکس نمیداد. اواخر عمرش، دفتر ختوم را به آیتالله سیدعلی رضوی میدهد.
.
متأسفانه یکی از دوستان شیرازی آقای رضوی آن دفتر ختومات را به بهانۀ استنساخ از او میگیرد و قول میدهد که به زودی به او برگرداند؛ ولی متأسفانه آن قدر زمان را طول میدهد که به رحمت خدا میرود. در آن دفتر، حدود 120 طریق ختم سورۀ توحید، جهت رسیدن به مقام طی الارض، به دست خود مرحوم نخودکی، نوشته شده بود، که یکی از طُرق مذکوره را مرحوم نخودکی لساناً به مرحوم آیتالله سید علی رضوی که مقیم یکی از شهرهای شمال کشور بود، میآموزد.
این طریق،بسیار سخت و انجام آن، مشکل است. شرایطی جهت حفاظت و حصانت از شرّ شیاطین و آزار و اذیت آنها به مرحوم رضوی میآموزد و میفرماید: «چهل روز، هر روز شش مرتبه درساعات خاصه، به تعداد خاصی سورۀ توحید را تلاوت کند و در هر مرتبه از شش جهت، ورد و دعای مخصوصی را، جهت ایجاد حصن حصین، از شرور طایفۀ شیاطین بخواند، وگرنه مورد ایذاء آنان قرار میگیرد.
مرحوم آقای رضوی، ختم مذکور را با شرایطی که بعضاً گفته شد (صلاح نیست تعداد و شرایط آن گفته شود) شروع میکند و روز سی و ششم؛ فراموش میکند که سقف حِصن را ایجاد کند و بعد از ساعتی که مشغول ختم سوره توحید بوده، ناگهان میبیند موجود عجیب و غریبی، با قامت بلند و هیکل بزرگی، در مقابلش ظاهر میشود و میگوید: سید از این کار دست بردار.
سید که به دستور مرحوم نخودکی، اجازۀ قطع ختم سوره را نداشت به کار خود ادامه میدهد، ناگهان میبیند که آن عفریت قوی و بزرگ هیکل، قامتش از درختی که وسط منزل او بود، بلندتر شده و از طرف بالا سر او، دست خود را به طرف سید میبرد و آن را از راه ورودی حصن و دژ معنوی که بدون سقف بود؛ داخل نمود و سر سید را با دست خود میگیرد و مختصر فشاری میدهد که مرحوم رضوی حالت بیهوشی پیدا میکند.
مرحوم رضوی ادامه حکایت خود را برای آقای لطیفی، چنین تعریف میکند: «وقتی سرم را گرفت، دیگر هیچ متوجه نشدم، بعد از مدتی که به هوش آمدم؛ دیدم در یک بیابان برهوت مانندی، افتادهام هر چه به اطراف نگاه کردم چیزی یا شخصی یا درختی ندیدم، نمیدانستم این بیابان، از سرزمین کدام کشور است. آیا در ایران قرار دارد یا هند یا پاکستان؟ برایم جای سؤال بود که آن عفریت، من را به کجا انتقال داده است؟ به خود گفتم: اگر اینجا بمانم، تلف میشوم، به همین سبب به امید خدا جهتی را انتخاب کردم و با پای پیاده به راه افتادم. غیر از پیراهن و شلوار خانگی لباسی نداشتم (چرا که هنگام ذکر گفتن با لباس عادی منزل بودم و لباس رسمی تنم نبود) در این بیابان، خش و خاشاک زیاد بود. مقداری از این راه را که رفتم، پاهایم زخمی شد و خون جاری گشت. چارهای نبود، به راهم ادامه دادم بعد از چند ساعت پیاده روی، به جایی رسیدم که پیرمردی مشغول کشاورزی بود. به او رسیدم سلام کردم. پیرمرد با دیدن من تعجب کرد و گفت: شما در این بیابان چه میکنی؟ گفتم: حکایت مفصلی است. فعلاً تشنه و گرسنهام آیا آب و خوراکی داری که مرا سیراب نموده و اطعام کنی؟ گفت: آری، ظرف آبی آورد و سفرۀ غذایش را گشود. مقداری نان و پنیر به من داد و هنگامی که سیر شدم، پرسیدم اینجا کجاست؟ گفت: اینجا بیابانی از اطراف شهر اردستان است. با شنیدن این مطلب خوشحال شدم که من را به خارج از کشور خودمان منتقل نکرد. به کشاورز گفتم: ممکن است لطفی در حق من بکنی و مرا به شهر برسانی؟ قبول کرد و مرا با الاغ به شهر آورد، کنار خیابانی ایستادم که ناگهان چشمم به یکی از دوستان قدیمی افتاد که با هم در نجف اشرف تحصیل میکردیم او را صدا زدم با دیدن من تعجب کرد و گفت: آقای رضوی شما کجا اینجا کجا! این چه هیأت و حالتی است که داری؟ چرا بیلباس ایستادهای؟ گفتم: حکایت مفصل و عجیبی دارد، من را به خانه خود برد، چند روزی جراحتهای پایم را مداوا کرد بعد از یک هفته برایم لباس و عمامه تهیه نمود، آنها را پوشیدم و به وطن خود بازگشتم». حقیر از آقای لطیفی پرسیدم این ختم را آقای رضوی ادامه داد؟ گفت: نه. به طور کلی رها کرد. پرسیدم مرحوم نخودکی خودش انجام داده بود؟گفت: بله.گفتم: به چه نتیجهای رسیدوچه کارکرد؟ گفت: مرحوم نخودکی چندمرحله موفق نمیشود که به اتمام برساند،ولی در مرتبۀ پنجم یا ششم،موفق میشود.
📚سر دلبران