سلام من ۲۵ساله هستم و شوهرم ۳۱ساله. دو ساله ازدواج کردیم از قبلم دوست بودیم و هیچوقت نمیگفت ازدواج میکنیم دیگه آخرش گفتم خودکشی میکنم. تا اینکه خانوادشو مجبور کرد و اومدن خواستگاری هیچکدوم از خانوادش منو نمیخوان چون من از قوم اونا نیستم دختری میخواستن ک از قوم خودشون باشه. خلاصه اومدن خواستگاری ولی هیچ چیز سره اصول نبود مهریه ام رو ۵تا سکه زد زود عروسی گرفتن و حتی کیک عقد نگرفتن و خواهراش باهام لج کردن و ارایشم و همه چیزو خراب کردن مثل یتیم ها عروسی کردمشب عروسی با شوهرم دعوام شد گفت برو نمیخوامت الانم همش پشت خانوادشه همشون یطوری اذیتم کردن تهدید به طلاقم کردن هیچکس هم با من ارتباط ندارن حتی عروسا شوهرم هروقت بحثی پیش میاد میگه تا بچه نداریم بزار طلاق بگیریم. یا اینکه عجب اشتباهی کردم اومدم خواستگاری چون خواستی خودتو بکشی اومدم حتی نزدیکی هم نداریم ماهی ۳ بار. همیشه میگه خستم چون سرکاره ..چکار کنم غرورمو له کردن هیچ حرمتی برام نذاشتن و بدتر شوهرمم پشت اوناس. هرچقدر باهاش حرف بزنم قانع میشه ولی تا با خانوادش حرف میزنه میگه من خانواده میخوام چه بد چه خوب باید باهاشون حرف بزنی آخه چطور من باتمام بدی هایی ک در حقم کردن فیلم بازی کنم. تورو به امام حسین کمکم کنید. درضمن خانوادمم بی عاطفن ۲سال ازدواج کردم یکبارم نیومدن منزلم من شهره دیگه ام و دوست ندارم برگردم به بدبختی گذشته ام ...راهنماییم کنید تور به امام حسین همش دارم گریه میکنم ک شوهرم مال من نیست پادویی اوناس