امروز داشتم خیلی عادی مثل اکثر روزهایی که از این دو ماه گذشت مریض میدیدم و مثل خیلی از روزای دیگه به زندگی عمیق فکر نمیکردم. تا اینکه یه مریضی اومد باهام صحبت کرد و ازم پرسید از کجا میای. وقتی گفتم ایران، گفت وای چقدر خوب اینگلیسی صحبت میکنی، دلت برای خونه تنگ نشده؟
خیلی سریع اومدم با خنده جواب بدم نه، مامانم اینا الان اینجان و در آینده برای تعطیلات هم میرم ایران. به محض اینکه گفتم نه، انگار فعل و انفعالات مغزم منو به “عدم انکار” و “ فکر کردن عمیق” فرو برد، بغض کردم و منتظر موندم تا مریض از اتاقم بره بیرون تا بتونم گریه کنم.
همیشه برام دلتنگی اینجوری بوده، بهش عادت میکنم، بهش فکر نمیکنم، ولی یهو یه جایی یه تلنگر یادم میندازه اگه بهش فکر کنم “دلتنگم”.
“Don’t you miss home?”
هم یادم انداخت اینجا home من نیست، و چرا دلم تنگ شده قطعا.
خیلی سریع اومدم با خنده جواب بدم نه، مامانم اینا الان اینجان و در آینده برای تعطیلات هم میرم ایران. به محض اینکه گفتم نه، انگار فعل و انفعالات مغزم منو به “عدم انکار” و “ فکر کردن عمیق” فرو برد، بغض کردم و منتظر موندم تا مریض از اتاقم بره بیرون تا بتونم گریه کنم.
همیشه برام دلتنگی اینجوری بوده، بهش عادت میکنم، بهش فکر نمیکنم، ولی یهو یه جایی یه تلنگر یادم میندازه اگه بهش فکر کنم “دلتنگم”.
“Don’t you miss home?”
هم یادم انداخت اینجا home من نیست، و چرا دلم تنگ شده قطعا.