رمان✨ پنجمین نفر ✨در کانال فالکده آنیل🔮🌹
#پارت_381
" روزی که از خونه ی سهیل رفتم پیش بچه ها و براشون اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و اونا ابراز خوشحالی کردن وقتی که پریسا رو می رسوندم خونه بهم گفت که از اینکه سهیل رو انتخاب کردم خیلی خوشحاله . خودم هم خیلی احساس خوبی داشتم . یه احساس وصف نشدنی .. یه احساس خیلی خوب و خاص .. "
سوال بعدی رو خوندم و دوباره ذهنم پر کشید به خاطره ی اولین روز امتحاناتمون :
" در حالیکه با یه دست فرمون رو گرفته بودم با دست دیگه اس ام اسی که برام اومده بود رو باز کردم از سهیل بود نوشته بود : نیکا ببخشید . کاوه بدون اینکه بهم چیزی بگه اومده دنبالم . تو دیگه نمی خواد بیای این سمت . تو دانشگاه می بینمت "
با حرص فکر کردم : لعنتی همه روزا رفت دنبالش که من نرم دنبال سهیل که شاید حسودی ش می شد ما با هم تنها باشیم . اما بالاخره آخرین روز امتحانا خودم رفتم دنبالش . چه حس خوبی بود ولی کاش سهیل اینقدر دیر نمی کرد . لعنتی همین امروز خواب مونده بود ..
تا به خودم اومدم صدایی تو گوشم پیچید : یه ربع دیگه بیشتر تا پایان جلسه نمونده ..
چپ چپ به مراقب که اونقدر بلند اعلام می کرد نگاه کردم و نگاهم افتاد به برگه م که جز اسمم و شماره دانشجویی م چیزی روش نبود . بعد با التماس به سمت هانا چرخیدم که رو برگه ش افتاده بود و حتی یه مولکول از برگه ی امتحانی ش دیده نمی شد . وقتی از هانا نا امید شدم نگاهم افتاد به کاوه . نمی تونستم جزئیات برگه شو تشخیص بدم اما همینو می تونستم ببینم که کل برگه ش تقریبا نوشته شده بود . زیر لبی گفتم : کاوه تورو خدا بهم برسون ..
بدون اینکه نگاهم کنه به آرومی کمی برگه شو سر داد به سمت من ..
زل زدم به برگه ش و اولین و دومین سوالم رو جواب دادم . اما سوال سوم رو خیلی ریز نوشته بود نمی تونستم ببینم . همونجور با التماس گفتم : یه کم برگه تو کج بگیر ..
کاوه بی توجه و بی تفاوت نشسته بود کمی برگه شو کج کرد و من تند تند نوشتم .
سوال چهارم و پنجم هم نوشتم اما سوال آخر که 8 نمره هم داشت رو چون طولانی و تو در تو نوشته بود رو نمی تونستم بنویسم . معذب گفتم : کاوه پشت کارتت واسم بنویس سوال آخرو ..
با اخم نگاهم کرد که چهره ی مظلومی به خودم گرفتم و زیر لب گفتم : تورو خدا ..
کاوه سوال رو برام نوشت اما تا کارتو به سمتم گرفت ، من زود قاپیدمش و همون لحظه متوجه مراقب شدم . مراقب بهم مشکوک شده بود اومد به سمتم تا بهم تذکر بده . از اون مراقبای دیوونه بود که هر جلسه دو سه نفر رو گیر می نداخت . با نگرانی نگاهش کردم . داشت با خشونت به سمتم میومد نمی دونستم باید چیکار کنم . کارت ورود به جلسه ی کاوه رو برگه ی امتحانی من بود و اگر مراقب اون کارت رو می دید هم من صفر می شدم هم کاوه .. تازه ضمیمه ی پرونده مون هم می شد . خیلی نگران بودم برای لحظه ای از فکرم گذشت که ای کاش پاش گیر می کرد به یه جایی و می افتاد اون موقع من می تونستم کارت رو سر به نیست کنم و گیر نمی افتادم . توی همین لحظه وقتی مراقب قدم بعدی رو برداشت برای لحظه ای دیدم که بند کفشش باز شده و زیر کفش دیگه ش مونده . در حالیکه بلند می گفت آخ روی زمین ولو شد . مراقب دیگه از جلوی کلاس به سمتش میومد و می گفت : بچه ها .. سر جاتون بشینین . چیزی نیست ..
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil
#پارت_381
" روزی که از خونه ی سهیل رفتم پیش بچه ها و براشون اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و اونا ابراز خوشحالی کردن وقتی که پریسا رو می رسوندم خونه بهم گفت که از اینکه سهیل رو انتخاب کردم خیلی خوشحاله . خودم هم خیلی احساس خوبی داشتم . یه احساس وصف نشدنی .. یه احساس خیلی خوب و خاص .. "
سوال بعدی رو خوندم و دوباره ذهنم پر کشید به خاطره ی اولین روز امتحاناتمون :
" در حالیکه با یه دست فرمون رو گرفته بودم با دست دیگه اس ام اسی که برام اومده بود رو باز کردم از سهیل بود نوشته بود : نیکا ببخشید . کاوه بدون اینکه بهم چیزی بگه اومده دنبالم . تو دیگه نمی خواد بیای این سمت . تو دانشگاه می بینمت "
با حرص فکر کردم : لعنتی همه روزا رفت دنبالش که من نرم دنبال سهیل که شاید حسودی ش می شد ما با هم تنها باشیم . اما بالاخره آخرین روز امتحانا خودم رفتم دنبالش . چه حس خوبی بود ولی کاش سهیل اینقدر دیر نمی کرد . لعنتی همین امروز خواب مونده بود ..
تا به خودم اومدم صدایی تو گوشم پیچید : یه ربع دیگه بیشتر تا پایان جلسه نمونده ..
چپ چپ به مراقب که اونقدر بلند اعلام می کرد نگاه کردم و نگاهم افتاد به برگه م که جز اسمم و شماره دانشجویی م چیزی روش نبود . بعد با التماس به سمت هانا چرخیدم که رو برگه ش افتاده بود و حتی یه مولکول از برگه ی امتحانی ش دیده نمی شد . وقتی از هانا نا امید شدم نگاهم افتاد به کاوه . نمی تونستم جزئیات برگه شو تشخیص بدم اما همینو می تونستم ببینم که کل برگه ش تقریبا نوشته شده بود . زیر لبی گفتم : کاوه تورو خدا بهم برسون ..
بدون اینکه نگاهم کنه به آرومی کمی برگه شو سر داد به سمت من ..
زل زدم به برگه ش و اولین و دومین سوالم رو جواب دادم . اما سوال سوم رو خیلی ریز نوشته بود نمی تونستم ببینم . همونجور با التماس گفتم : یه کم برگه تو کج بگیر ..
کاوه بی توجه و بی تفاوت نشسته بود کمی برگه شو کج کرد و من تند تند نوشتم .
سوال چهارم و پنجم هم نوشتم اما سوال آخر که 8 نمره هم داشت رو چون طولانی و تو در تو نوشته بود رو نمی تونستم بنویسم . معذب گفتم : کاوه پشت کارتت واسم بنویس سوال آخرو ..
با اخم نگاهم کرد که چهره ی مظلومی به خودم گرفتم و زیر لب گفتم : تورو خدا ..
کاوه سوال رو برام نوشت اما تا کارتو به سمتم گرفت ، من زود قاپیدمش و همون لحظه متوجه مراقب شدم . مراقب بهم مشکوک شده بود اومد به سمتم تا بهم تذکر بده . از اون مراقبای دیوونه بود که هر جلسه دو سه نفر رو گیر می نداخت . با نگرانی نگاهش کردم . داشت با خشونت به سمتم میومد نمی دونستم باید چیکار کنم . کارت ورود به جلسه ی کاوه رو برگه ی امتحانی من بود و اگر مراقب اون کارت رو می دید هم من صفر می شدم هم کاوه .. تازه ضمیمه ی پرونده مون هم می شد . خیلی نگران بودم برای لحظه ای از فکرم گذشت که ای کاش پاش گیر می کرد به یه جایی و می افتاد اون موقع من می تونستم کارت رو سر به نیست کنم و گیر نمی افتادم . توی همین لحظه وقتی مراقب قدم بعدی رو برداشت برای لحظه ای دیدم که بند کفشش باز شده و زیر کفش دیگه ش مونده . در حالیکه بلند می گفت آخ روی زمین ولو شد . مراقب دیگه از جلوی کلاس به سمتش میومد و می گفت : بچه ها .. سر جاتون بشینین . چیزی نیست ..
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil