رمان✨ پنجمین نفر ✨در کانال فالکده آنیل🔮🌹
#پارت_376
دست دیگه شو زیر چونه م برد و با محبت گفت : پس به من نگاه کن ..
توی چشماش که نگاه کردم ناخودآگاه اخم کردم . سهیل لبخندی اطمینان بخش زد و گفت : چرا از من خجالت می کشی ؟؟
چیزی نگفتم . سهیل گفت : باشه حالا که خجالت می کشی . سعی می کنیم هردومون فراموش کنیم الان چه اتفاقی افتاد ..
بازم اخم داشتم . سهیل جلوتر اومد که من خودمو عقب کشیدم . و اون به نرمی تو گوشم گفت : دیگه ازم خجالت نکش ..
لحظاتی بعد فیلم در حال پخش شدن بود اما من و سهیل دیگه فیلم نگاه نمی کردیم . داشتیم با هم حرف می زدیم . حرفایی که شاید باید قبل از دوست شدنمون به هم می گفتیم . شاید باید زودتر با هم حرف می زدیم . اما به هر حال حرف نزده بودیم و حالا وقتش بود . سهیل اونقدر برخورداش عاقلانه و آرامش بخش بود که من واقعا دیگه اون احساس نا امنی و ناراحتی رو نداشتم . خیلی زود حس بدی که از بوسیدنش داشتم جای خودشو به یه احساس خوب داد . سهیل در حالیکه کاملا به سمت من چرخیده بود در جواب من که از پدر و مادرش پرسیدم گفت : زیاد دوست ندارم در مورد این مسئله توضیح بدم ..
گفتم : راحت باش .. بگو .
سهیل شونه بالا انداخت و گفت : واسه تو می گم ..
لبخندی روی لبم اومد که از دید سهیل دور نموند . سهیل گفت : راستش من مامانمو چند سال پیش از دست دادم..
خیلی متاثر شدم با ناراحتی گفتم : وای نمی دونستم . خیلی ناراحت شدم . خدا بیامرزشون ..
لبخندی محو زد و گفت : مرسی . من و سارا با بابا زندگی می کنیم . تو همین خونه . بابا یه کم بعد از اینکه مامان فوت کرد تصمیم گرفت ازدواج کنه اون موقع من یه نوجوون مغرور بودم . سارا هم کوچولو بود . چون خانومی که بابا انتخاب کرده بود سنش خیلی پایین بود و تقریبا چهار سال از من بزرگتر بود راضی نشد بیاد تو خونه ای زندگی کنه که یه پسر به سن بلوغ رسیده هم هست . واسه همین از همون موقع بود که بابا برای من و سارا شد یه روز در میون ..
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil
#پارت_376
دست دیگه شو زیر چونه م برد و با محبت گفت : پس به من نگاه کن ..
توی چشماش که نگاه کردم ناخودآگاه اخم کردم . سهیل لبخندی اطمینان بخش زد و گفت : چرا از من خجالت می کشی ؟؟
چیزی نگفتم . سهیل گفت : باشه حالا که خجالت می کشی . سعی می کنیم هردومون فراموش کنیم الان چه اتفاقی افتاد ..
بازم اخم داشتم . سهیل جلوتر اومد که من خودمو عقب کشیدم . و اون به نرمی تو گوشم گفت : دیگه ازم خجالت نکش ..
لحظاتی بعد فیلم در حال پخش شدن بود اما من و سهیل دیگه فیلم نگاه نمی کردیم . داشتیم با هم حرف می زدیم . حرفایی که شاید باید قبل از دوست شدنمون به هم می گفتیم . شاید باید زودتر با هم حرف می زدیم . اما به هر حال حرف نزده بودیم و حالا وقتش بود . سهیل اونقدر برخورداش عاقلانه و آرامش بخش بود که من واقعا دیگه اون احساس نا امنی و ناراحتی رو نداشتم . خیلی زود حس بدی که از بوسیدنش داشتم جای خودشو به یه احساس خوب داد . سهیل در حالیکه کاملا به سمت من چرخیده بود در جواب من که از پدر و مادرش پرسیدم گفت : زیاد دوست ندارم در مورد این مسئله توضیح بدم ..
گفتم : راحت باش .. بگو .
سهیل شونه بالا انداخت و گفت : واسه تو می گم ..
لبخندی روی لبم اومد که از دید سهیل دور نموند . سهیل گفت : راستش من مامانمو چند سال پیش از دست دادم..
خیلی متاثر شدم با ناراحتی گفتم : وای نمی دونستم . خیلی ناراحت شدم . خدا بیامرزشون ..
لبخندی محو زد و گفت : مرسی . من و سارا با بابا زندگی می کنیم . تو همین خونه . بابا یه کم بعد از اینکه مامان فوت کرد تصمیم گرفت ازدواج کنه اون موقع من یه نوجوون مغرور بودم . سارا هم کوچولو بود . چون خانومی که بابا انتخاب کرده بود سنش خیلی پایین بود و تقریبا چهار سال از من بزرگتر بود راضی نشد بیاد تو خونه ای زندگی کنه که یه پسر به سن بلوغ رسیده هم هست . واسه همین از همون موقع بود که بابا برای من و سارا شد یه روز در میون ..
🌹 @FalkadeAnil 🌹
t.me/falkadeAnil