رانندهی اتوبوس زده بود کنار که ما مسافرها چیزی بخوریم و بعد از پنج شش ساعت ستون فقرات درب و داغانمان را تکانی بدهیم و DVT نکنیم. من هم قصد کردم از این فرصت استفاده کنم و دستی به آب برسانم اما همین که پام را از اتوبوس بیرون گذاشتم یک سرمای استخوانسوزی وجودم را گرفت که نگو. سرمایی که به سرمای اخیر تهران چندتا سور زده بود. یادم آمد حجم مثانه چند سیسی است و گیرندههای حس ادرار در چند سیسی فعال میشوند و با یک حساب و کتاب سرانگشتی فهمیدم میشود تا چند ساعت دیگر و رسیدن به خانه نگهش دارم و منصرف شدم. بعد هم یاد سربازی افتادم که آنجا هم یک همچین سرمایی را تجربه کرده بودم. با این تفاوت که آنجا کاملا بر بیابان بود و هیچ وسیلهی گرمایشی خاصی وجود نداشت. یک سمتمان عراق بود و یک سمت دیگر میدان مین، سمت دیگر یک زمین بایر وسیع و محل زندگی سگهای ولگرد و آنور هم یک جادهی خاکی که یک ساعت با نزدیکترین آبادی فاصله داشت. آنجا صبحها آب آنقدر سرد میشد که بعد از هر سرویس تا خود ظهر از کمر به پایین بیحس میشدی، عصرها هم معمولا آب قطع میشد و شبها هم که جیگر میخواست بین آن همه سگ ولگرد تا دستشویی آنطرف گروهان بروی. برای همین هم اگر بین ساعت دوازده تا دو ظهر سرویس رفتی که رفتی نرفتی هم یا باید هرکدام از این خطرات را متحمل میشدی که انصافا نمیارزید. یا باید با استفاده از نلاتون کار خودت را راه میانداختی که این هم سخت بود و یا باید آنقدر صبر میکردی که موقعیت مناسبش پیش بیاید و پیه هیدرونفروز هایگرید را به تنت بمالی. خلاصه که اینجا وصیت میکنم اگر بعدها از مشکلات کلیوی مردم دلیلش همین بوده که عرض کردم. :)
تصویر بالا هم از همان سمت میدان مین آنجا!
تصویر بالا هم از همان سمت میدان مین آنجا!