زندگی تو ایران و ترک سیگار و الکل و هر گونه مخدر و خوندن کافکا داره باعث میشه غمگین تر از قبل باشم و این اصلا خوب نیست. امروز بیست و پنج کیلومتر پیاده روی کردم تا زانوهام از درد بیحس شد و به این فکر کردم فردا چه طوری فیلم بسازم که تمام احساسات سخت و غمگینی که آدم ها تو ایران تجربه کردن رو به بیننده منتقل کنم. فشار خون و سرگیجه باعث شده کمتر بتونم بنویسم و باید دوباره ورزش رو شروع کنم و کم خوری و یه آرایشگاه هم نتونستم برم و با موهای ژولیده و ریش های سیاه سفید نامرتب کلاهو تا پایین میکشم تا موجه تر به نظر برسم و دختر خوشگله رو هم باید بپیچونم چون این زندگی قرار نیست روی خوش داشته باشه و الکی دارم پیش خودم نگهش میدارم و یادم باشه بعدا یه چیزی بنویسم تو دفترم برای ادامهی اون داستان گه که نمیدونم چه طوری تمومش کنم. بعضی وقتا یه سری خاطره های محو تو سرم روشن میشن و به وضوح همه شون رو یادم میاد مثل الان که یادم افتاد تو فضای سلف دانشگاه قیمه نثار میخوردم و هیچ تصوری نداشتم ده سال دیگه قراره چه طور باشه و این چیزا باعث میشن دلم بخواد یه سیگار آتیش کنم و با تمام توان دودش رو بفرستم داخل ریه تا ته ته و بسوزه و بعدش ولی اونم فایده نداره حتی چون همش یه عادته.سعی میکنم موهای نامرتب و کم پشتم رو با دست صاف کنم اما بی فایده است. کاش برمیگشتم ده سال پیش و دوباره همین مسیر رو میومدم عوضش بیشتر زنده بودم یا حتی کاش می رفتم آخرش و می دیدم تهش چه طوریه اما ولش کن باید سعی کنم زودتر بخوابم چون با همین فکر و خیال ها یهو دیدی صبح شد و پرنده ها دارن سر و صدا میکنن.