DastanSara | داستان سرا


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Kitoblar


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


...

امشب دوباره با خود در دل شب و تاریکی اش با یک سکوت محکم که صدایی قادر به شکستن اش نبود خلوت اختیار کردم با یک دنیا افکاری که سرچشمه اش تویی .
بلی افکاری که از تو سرچشمه میگیرد، من هستم و همان اشک های که بی اختیار از چشمانم جاری میشود گهی هم همچون دیوانه یی وسط گریه میخندم .
و اما نمیدانم این را چه تعبیر کنم، نمیدانم چرا با وجود اینکه میدانستم فاصله بین مان یک جهان فرسنگ هست اما بازم عاشقت شدم بلی نمیدانم چرا با دانستن اینکه تنها معجزه میتواند مرا به تو برساند و معجزه هم برای هر کس رخ نمیدهد و با وجود صد ها دلیل و موانع باز هم عاشقت شدم کاش نمی کردم این کار را کاش گذرم به گذرت نمی افتاد و این روزگار تو را برایم آشنا نمیکرد .

اما کرد باز هم مثل همیشه دیر دانستیم چه اشتباه ی از ما سر زد ولی کاش حالا درست بتوانیم میگوییم فراموش میشود ولی دروغ ی بیش نیست اما میشود تا آخر در قلب دفن کرد و هرگز به احدی به زبان نه آورد تا کسی نداند روزی عاشق دیگری بودیم و حالا جز درد اش چیزی برایم باقی نمانده.
❤️‍🩹

#باــنو ــثرــیا


+فاصله بگیر، زیرا که فاصله ها روح را تشنه‌تر به عشق می‌کند!

+اما اگر فاصله زیاد گردد، عشق را به بی‌رحمی عادت دهد؟ اگر دلتنگی بی‌قرارش کند چی؟

+فاصله چون سپر آتش است؛ نزدیک شوی می‌سوزی، بهتر است دور بمانی تا بمانی.

+حق با توست، فاصله گاهی عشق را می‌پروراند. اما گاهی هم شمع وصال را خاموش می‌کند.



#حسنا_صدیقی🦋
#ساره_آلاز💙


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
❤️

هنر والایی بودت به چیدن فاصله
چنان که
هیچ وصالی بر اش نخواهد داشت
#Astro
#شما_فرستادید


آسمان خاکستری...
باد شامگاهی
در کنار دریایی آبی...
صدای قول قول سماور
با صدای پرندگان که در فراز کوه‌ها غزل خزانی می‌سرايند
تنها صدایی است که
با سکوت دور و برم می‌جنگد!
خزان...
درختان را برهنه کرده و دهکده را جامه زرد بر تن کرد!
خورشید رنگ باخت،
ابرهای سیاه در آغوش آسمان خاکستری آماده بودند
تا قطره قطره بر زمین بنشینند!
انارهای یاقوتی
میان رنگ‌های زرد دلبری می‌کردند
و به سقف خلوتکده‌ام می‌درخشیدند!
گردش باد
مانند خیال تو
میان صفحات کتاب و دفترم
بازیگوشی می‌کرد!
و با دمای چای سبزم حل می‌شد!
و تو از میان جوهر خامه‌ام
بر دل ورق بی‌قرار روی میز که انتظار تو را می‌کشید
با کلمه‌ها و واژه‌ها
و در لابه‌لای اشعارم هنرنمایی کردی!
بلاخره دیدمت!
آه که چه دلتنگ حضورت بودم!
همزمان با تحریر تو
ناخودآگاه ورق‌های من نم شدند!
نمی‌دانم که خطا از
ابر چشمان من بود یا ابرهای تیره آسمان!زیر قطره‌های دلتنگی، هر دو بی‌چتر ماندیم...
من از قطره‌های آسمان
تو از قطره‌های چشمانِ من!

به قلم _ حسینا دُرمن
#شما_فرستادید


تو می خندی!
تو شانه های خود را می تکانی،
ولی غم های من می ریزد!

حسینا "دُرمن"
#شما_فرستادید


ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده گل رنگ نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست?
# خیام

تسنیم
#شما_فرستادید


جایی خواندم نوشته بود:"من به کسی قول ندادم همیشه آدم خوشایندی باشم!"
چقدر دقیق است اینکه ما بعضی ها را خیلی دوست داریم دلیل نمیشه همیشه مهربان باشیم
همیشه ببخشیم و کوتاه بیاییم
آدمیزاد همین است بعضی روزها تلخ و عصبی هست
دلگیر و ناراحت هست حتی شاید دلش بخواهد از آنهایی که دوست شان دارد فاصله بگیرد
چون ما هیچ جایی امضا نکردیم که همیشه حال مان خوب باشد.

تسنیم
#شما_فرستادید


برای رسیدن به عشقت اول نیت کن بعد روی قفل وسط قلب کلیک کن

🔴 🔴 🔴 🔴
🔴 ✨ 🔴 🔴 ✨ 🔴
🔴✨✨ ✨ ✨ ✨🔴
🔴✨✨ 🔐✨✨🔴
🔴✨ ✨ ✨✨🔴
🔴✨ ✨✨🔴
🔴 ✨ 🔴
🔴


اگر قفل باز شد به عشقت میرسی😍


سلام از محصلین پهنتون مورا کسی اینجا است




همه گی ما خسته بودیم هر کس در یک گوشه خود را انداخته.
سحر گفت: آپارتمان بالایی شما ما هستیم چیزی کار داشتین باز بالا بیایید.
گفتم به چشم ینگه جانم دل تان جم باشد.
گفت: بیزو تا وقتی که تو استی دلم جم است.
همه کار را خودت بلد استی شکر!
مهسا و لمر گله کنان گفتند: وای ما هم هستیم از کلثوم کمی‌ نداریم.
آپارتمان از آواز خنده های ما پر شد
لالا حارث هم قبل اینکه برود صدایم کرد رفتم پیشش گفت: خانه همه چیزش جور است فقط به کمی جمع کاری نیاز دارد
دگه اینکه غذا چی می‌خواهيد قبل رفتن بیارم برای تان بعداً باز خرید کردن بروید.
_ _ _ درست است، ولا غذا نمی‌دانم خوب همان پیتزا با چکن وینگز بگیرید دگه
_ _ _ خیلی خوب پس بیدار باشی زنگ میزنم بیا بگیر.
_ _ _ درست است، راستی در مورد موتر مادرم گفته بود برای تان؟
_ _ _ هاا گفته بود،
یک موتر برایت اینجا خریده ام تا راحت رفت و آمد کنید راستی تو خو ليسانس ات را گرفته بودی مگر نه؟
_ _ _ هممم گرفته ام.
_ _ _ پس درست است.
_ _ _ برو داخل، وقتی که رسیدم برایت زنگ میزنم دروازه‌ را محکم‌ ببند برای بیگانه هم‌ باز نکنید درب را!
_ _ _ وای!
خیلی خوب، می‌دانم، درست است.
همینطور می‌کنم حالا بروید من متوجه هستم خود شما می‌دانی دیگر لازم به گفتن من نیست.
_ _ _ بلی بلی خانم، پهلوان کی استی دگه.
_ _ _ ههههه از هر کی استم ولی اين را می‌دانم که از شما نیستم هههههه!
فهمیدم که رگ غیرت شان بیدار شد زود گپ‌ خود را پس گرفتم!
_ _ _ کم‌ خنده کن نترکی برو دگه من هم رفتم.
بخاطر اینکه گپ‌ را تیر کرده باشم گفتم:
_ _ _ درست است.
ولی قبل رفتن تان موتر را نشانم‌ بدهید.
_ _ _ بپوش حجاب و چادرت را بیا که نشان بدهم بی غم شوی ورنه شب خوابت نمی‌بره.
_ _ _ ههه درست است میایم.
رفتم‌ زود حجاب و چادرم را گرفتم ولی نقاب نزدم چون هوا تاریک شده،
با لالا حارث رفتیم به سمت پارکینگ بلاک، موتر را که نشانم داد از خوشحالی زياد کم ماند که پرواز کنم
لالا حارث را در آغوش گرفته گفتم یعنی بعد از این، این موتر از من است؟




ادامه‌ دارد...


رمانِ: #أميرة_القلب_(شهبانوی_قلب):_به معنای_محبوب_دل.
نویسنده: #دوشیزه_سادات 
قسمت:#بیست_و_نهم
ناشر: #مریم_پاییز

_ _ _ بلی من هم در همین رشته کامیاب شدم تنها من نه بلکه مهسا هم.
_ _ _ وای چی میگی پس تبریک باشد از طرف من به مهسا هم تبریکی بده
راستی در کدام دانشگاه‌ کامیاب شدین؟
کمی مکث کرده بعدش گفتم:   _ _ _ هر دوی ما در دانشگاه‌ هرات کامیاب شدیم!
با هيجان گفت: وای چی میگی من هم در همان جا کامیاب شده ام پس هر سه ما یکجا هستیم.
_ _ _ ها ان‌شاءالله .
_ _ _ کلثوم چند دقيقه صبر کن مادرم می‌خواهد همراه ات صحبت کند.
_ _ _ درست است جانم پس از من و خودت الله حافظ.
_ _ _ خداحافظ بعداً ما زیاد صحبت خواهد کردیم.
خندیده گفتم: ها ان‌شاءالله
چند دقیقه با خاله راحیل صحبت کردم تبریکی دادن و گفتند که می‌خواهند در باره دانشگاه‌ ما با مادرم صحبت کنند من هم گوشی را بردم برای مادرم.
چندین ساعت مکمل صحبت کردند نمی‌دانم که چی گفتند و چی ماندند!
بعد از اینکه گوشی را قطع کردند مادرم من را صدا زد رفتم پیشش و گفتم: بفرمایید بانوی من؟
_ _ _ بیا کم شیرین زبانی کن
_ _ _ خیلی خوب حالا چرا قهر استین؟
_ _ _ قهر نیستم از این خبر داشتی که او دانشگاه‌ تان لیلیه دارد ولی چندان لیلیه نیست؟
_ _ _ چی ؟
نه نمی‌دانستم!
_ _ _ _ پس حالا دانستی اونجا برین کجا می‌باشید؟
_ _ _ آخر تنها خو ما نخواهد باشیم دختران دیگری هم هستند حتماً!
_ _ _ بلی هستند ولی در خانه اقوام شان می‌باشند .
_ _ _ وای مادر جانم پس چی کار کنیم؟
اصلاً شما دل تان نیست که من بروم درست میگم؟
حالا هم بهانه پشت بهانه.
_ _ _نه جان مادر چرا من نخواهم؟
من می‌خواهم که شما خود تان خود را برسانید به یکجایی از خاطر همین....
_ _ _ از خاطر همین چی؟
مادر نکنید بگویید ادامه حرف تان را لطفاً.
_ _ _ از خاطر همین با راحیل صحبت می‌کردم لمر هم قبول شده در یک دانشگاه هستین.
_ _ _هممم گفت برم خب بعد اش چی شد؟
_ _ _ تصمیم گرفتیم که اونجا یک خانه برای تان کرایه کنیم تا هم دل ما جمع باشد هم از کاکایت شان و هم از راحیل.
دگه اینکه لالایت هم‌ قبول کرد او هم‌ با شما می‌آید.
_ _ _ _ وای چی میگین واقعاً؟
_ _ _ _ بلی پس چی؟
من که انقدر زحمات دخترم را نادیده نمی‌گیرم و هیچ شان نمی‌کنم.
_ _ _ الهی هزار بار شکر که هستين مادر جانم
فدای تان بانوی من.
_ _ _ الله نکند دختر قندم.
در آغوش گرفته و یک دل سیر بوسیدم اش.


****


_ _ _ کلثوم همه چیز ات آماده است؟
_ _ _هااا مادر جان آماده آماده هستم.
_ _ _ پس بیا که به پرواز تان کم مانده.
_ _ _ اینه آمدم.
یک دل سیر خانه مان را نگاه کردم، خانه که همه خاطرات ام از کودکی تا حال در آن وجود دارد!
چمدان ام را گرفته رفتم به سمت پایین همه گی بخاطر خداحافظی منتظرم هستند
با تک تک خواهر ها و برادر هایم خدا حافظی کردم
آخرین شخص با مادرم خداحافظی کردم که متأسفانه گریه ام‌ هم‌ برامد ولی دیری نگذشت که مریم و عایشه و سحر ریشخندی،خنده و مزاح را شروع کردند.
مریم گفت: خوبش خوبش ویدئو ها و عکس ها بگیری مقصد!
عایشه گفت: در رخصتی هایت که بخیر می‌آمدی سوغاتی یادت نرود.
خنده کرده گفتم: به چشم خواسته های همه تان به جا می‌شود دل تان کوه واری جمع باشد.
سوار موتر شده حرکت کردیم
بعد از مدتی در میدان هوایی وارد شدیم اونجا مهسا با لمر هم‌ هستند رفتم سمت شان احوال پرسی کردیم.
لمر: با شما کی میایه؟
گفتم: با من بادیگارد ام است الحمدلله لالا حارث است با من
حسنا خندیده گفت: ههههه تو پسر کاکای من را بادیگارد جور کردی مگر خبر نشود.
همینطور خنده و مزاح داشتیم تا اینکه وقت پرواز رسید
ولی فقط من با خود لالا حارث را آورده ام
مهسا هم که میگفت لالا حارث مثل برادرم‌ است و از لمر هم متأسفانه برادر هایش اینجا نبودند.
البته شکر که سحر و لالا حارث قبول کردند بیایند وگرنه من خودم بدون محرم پایم را بیرون نمی‌گذاشتم.
سوار هواپیما شدیم و حرکت به سمت هرات باستان.
_ _ _ کلثوم برخیز که رسیدیم تو در همین جا هم پس نمانی از خواب!
_ _ _ آه چقدر غر زدین دیوانه ام کردین اینه بیدار استم وی.
_ _ _ خوب است که بیداری هله زود بلند شو که رسیدیم دلت است به زور پایین مان کنند از هواپیما هه؟
_ _ _ نه مگر میشه تاجر های آینده کشور را با زور پایین کنند از هواپيما
_ _ _ برخیز کم‌ گپ‌‌ بزن
_ _ _ خا اینه خیستم ای بابا.
از هواپیما پایین شدیم در راه این دخترا کشتن خود را عکس و ویدئو گرفته رفتیم به سمت آپارتمان که کرایه کردن برای مان
لالا حارث رفت خوب چک کرد همه چیز خانه را همه چیزش جور بود شکر، واقعاً خانه خیلی قشنگی است فقط به کمی جمع کاری ضرورت دارد دگه خوب است خودش همه چیز دارد از مبل مان شروع تا میز و دگه چیز ها.


نرفتم که در زیر زنخ شما قرار بنشینم بعد اش تنها هم نیستم مهسا هم است همراهم  لطفاً مادر جان یک کاری کنید تا ديگران هم قبول کنند لطفاً!
این رشته دلخواهم است من اگر این رشته را نخوانم پس هیچ رشته دیگری را هم خواندنی نیستم.
در ضمن ما خو اونجا هم شرکت داریم پس میشه خود لالا حارث بیاید همراه مان بیزو یک پای شان اینجا است و یک پای شان هم اونجا و سحر هم خیلی دوست داشت که هرات را بیبیند.
_ _ _ خیلی خوب من صحبت می‌کنم همراه شان ولی تو می‌توانی همین رشته را اینجا هم بخوانی در بهترین دانشگاه اینجا باز هم فکر هایت را خوب کن بعداً پشیمانی سودی نمی‌داشته باشد.
_ _ _ من تمامی فکر هایم را کردیم مادر جان  می‌خواهم در دانشگاه که با زحمت خودم کامیاب شدیم درس بخوانم می‌خواهم مستقل شوم و هیچ کس به اندازه خود شما من را درک کرده نمی‌تواند.
_ _ _ درست است انقدر که می‌خواهی من حرف می‌زنم و قانع می‌کنم همه گی را.
با خوشحالی در آغوش گرفتم شان گفتند: بس بس کم چاپلوسی کن.
چهره خود را قهر کرده گفتم: مادر متأسف استم بر تان واقعاً که.
_ _ _ هههههه مزاح کردم دختر من بیا در آغوشم.
بعد اینکه مادرم از اتاق خارج شد زود با مهسا تماس گرفتم در اولین بوق اوکی کرد با خوشحالی گفتم: مهسااااا مادرم قبول کرد!
_ _ _ وای چی میگی خاله سعادت که قبول کرده پس یعنی همه گی‌ قبول کردند.
_ _ _ بلی دگه ههههه!
_ _ _ پس لباس های مان را جمع کنیم چون فقط سه روز وقت داریم.
_ _ _ هاا دگه تو شروع به جمع کردن کن
ولی نبینم هر چی که در سر راهت آمد را بگیری اتاق تو خو لباس و دگه و دگه پر است.
_ _ _ههههههه خدا نزنیت کلثوم من کجا لباس دارم انقدر که تو میگی.
_ _ _ اقدر خو بیزو نداری از او کرده بیشتر است خا خیر هله دگه وقتم را نگیر
_ _ _ وای خیلی خوب شیشک خانم برو خداحافظ بعداً می‌بینیم!
راستی از لمر خبر داری او در کدام رشته کامیاب شده؟
_ _ _ نمی‌دانم خبر اش را نگرفتیم‌ خوب شد گفتی حالا برایش زنگ‌ میزنم!
_ _ _ درست است بعداً احوال بده برایم.
_ _ _ درست است فضول خانم.
_ _ _خودت فضول وقت خوش.
_ _ _ الله حافظ.
می‌خواستم به لمر زنگ‌ بزنم که زنگ خودش آمد زود دکمه سبز را فشار دادم با این آوازش فکر نکنم تا چند ماه دگه گوش هایم درست کار کند
گفتم: چرا انقدر چیغ میزنی کر ام کردی گوش هایم از دست رفت.
خندیده گفت: وای کلثوم ببخشید ولی واقعاً خیلی خوشحال هستم‌ خیل خیلی
گفتم: چرا چی شده الله در خوشحالیت برکت بیندازد.
_ _ _ وای نپرس قبول شدم!
_ _ _ اوو بیشک در کدام رشته من هم می‌خواستم زنگ بزنم بپرسم که زنگ خودت آمد!
_ _ _ در همان رشته که دوست داشتم کامیاب شوم!
خب پس خوب شد که من پیش دستی کردم هههه
_ _ _ ها تو خو همیشه همینطور پیش پزک بودی هههههه!
خا خیر بگذریم حالا این را آدم واری بگو در کدام رشته کامیاب شدی؟
_ _ _ خیلی خوب در رشته اداره و تجارت.
با هیجان گفتم: چی میگی تو هم پس مبارک مان باشد.
_ _ _ نکند تو هم ...

ادامه دارد...


رمانِ: #أميرة_القلب_(شهبانوی_قلب):_به معنای_محبوب_دل.
نویسنده: #دوشیزه_سادات 
قسمت:#_بیست_و_هشتم
ناشر: #مریم_پاییز

از خنده کم‌ مانده منفجر شوم خندیده گفتم: وای لمر چطور تهمت ناحق بودی من کجا چنین گفتم هه؟
_ _ _ وای کلثوم با لباس هایت در چشمانم داخل می‌شوی مگر جواب ندادی اونجا که حرف می‌زدیم!
به طرفش خط و نشان کشیدم یعنی که بعداً من همراه ات می‌دانم!
دوباره خندیده گفت: نه مزاح کردم تا کمی بشرمه
کلثوم برعکس خیلی عذر و زاری کرد تا خانه شان رفت و آمد کنیم مادر جان.
همه گی از این نیرنگ های لمر با خبر بودن و میفهمیدن که یک تخته اش کم است.
بلند گفتم: خاله جان بر تان صبر ایوب می‌خواهم با این دختر تان.
همه افراد از خنده ضعف ماندند.
خوب بالاخره درست خدا حافظی کردیم معلوم‌ شد که فلوران شان فردا پرواز دارند.
با فهمیدن این حرف دلم بیشتر گرفت و سست شد ولی چی کار می‌شود کرد فقط و فقط تحمل.


***


یک سال بعد:

مادر...
مادر...
مامی کجا هستین؟
مریم: چی میگی‌ کر ما کردی با این صدای توپ جاشت مانند ات چی شده؟
_ _ _ گوشه شو چقدر حرف میزنی مریم مادرم کجاست؟
_ _ _ در بالا هستند حالا بگو چی شده که انقدر هیجانی هستی؟
وای نمی‌دانی قبول شدم هوراااا !
_ _ _ کلثوم آدم واری بگو چی را قبول شدی لاتری چیزی را بردی؟
_ _ _ نه از لاتری کرده بالاتر بیا بالا میگم برایت.
زود زود از پله های زینه رد شدم  در آخرین پله کم ماند که سقوط کنم ولی محکم گرفتم زود رفتم سمت مادرم شان دیدم همه گی جمع هستند چون جمعه است همه گی در خانه هستند مادرم با شتاب گفت: چی شده کلثوم چرا انقدر چیغ میزدی؟
دیدم که با فلوران در حال صحبت کردن هستند با فلوران احوال پرسی کردم بعد اش گفتم:
برای تان یک خوش خبری دارم!
مریم با بی حوصله گی گفت: افففف کلثوم‌ میگی یا به زور از زبانت بکشم حرف را هه؟
هله زود شو دگه بگو.
_ _ _ خیلی خوب میگم
فامیل عزیز و با نهایت مهربانم من در  دانشگاه قبول شده ام!
همه گی شان متعجب متعجب به طرفم میدیدن فقط که انقدر تنبل بودم گفتم: چی گپ است انقدر تعجب کردین یعنی انقدر تنبل بودیم و خودم خبر نی؟
مادرم گفت: بیا جان مادر بیا تبریک باشد نی کی گفته که تنبل بودی درس خوانده جانت را کشیدی لیاقت اش را داری.
مریم: حالا این را بگو در رشته که می‌خواستی کامیاب شدی یا نه؟
این‌بار ‌کمی‌ مکث‌ کرده بعد اش گفتم: چیز است ...
لالا حارث: چی چیز است کامیاب نشدی در رشته که دوست داشتی؟
_ _ _ نه، شده ام در رشته اداره و تجارت کامیاب شده ام.
مادرم: پس چی؟
چرا لب و رویت کشال شده؟
_ _ _ مگر در اینجا نه!
راستش من ولایت را انتخاب کرده بودم و خوب حالا هم در ولایت قبول شدیم.
لالا حارث جدی گفت: کدام ولایت؟
گفتم: هرات!
گفت: حالا بر تو کی گفته بود که ولایت را انتخاب کنی هه؟
_ _ _ لالا جان بیبینید اونجا من تنها نمی باشم  لیلیه است دیگر دخترا هم هستند اون‌جا.
_ _ _ حالا هر چی کمی فکر کنم بعداً حرف می‌زنیم.
دوباره پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقم دیدم که مسج مهسا آمده‌ در صفحه مسج رفته بازش کردم نوشته بود: کلثوم کجا هستی بیا که قبول شدیم.
همینکه مسج اش را سین کردم آن شد و زنگش آمد دکمه سبز را فشار دادم و با خوشحالی مهسا مواجه شدم!
کلثوم من توانستم قبول شدم در همان رشته !
بی حال گفتم: خوشحال شدم پس زحمات ات بی فایده نبود.
_ _ _ ها نبود ولی تو چرا انقدر بی حال استی نکند قبول نشدی هه؟
_ _ _ نه ديوانه جان قبول شدم.
_ _ _ پس چی شده که بی حال استی؟
_ _ _ تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
_ _ _ بیبین کلثوم اصلاً ناراحت نباش وقتی بفهمند که مه هم با تو یکجا قبول شدیم اجازه می‌دهند دلت کاملاً جم باشد دگه اینکه شما در اونجا هم شرکت دارید حالا شاید یکی از برادر هایت بیایه همراه مان.
_ _ _ همممم ان‌شاءالله.
_ _ _ ولی ای کاش لالا حارث بیاید چون هم محرم تو میشه و هم از مه!
_ _ _ خب خیر بیا ان‌شاءالله که همونا قبول کنند!
بیزو این گونه بهتر میشه چون برادر رضائی تو هم هستند هم تو بی محرم نمی مانی و هم مه.
_ _ _همینطور که میگی باشد.
_ _ _ ان‌شاءالله
بعد از چند دقیقه صحبت کردن با مهسا گوشی را کنار گذاشتم،سر تخت دراز کشیده به آینده نامعلوم فکر می‌کنم آه اصلاً بی‌خیال هر چی که خیرم باشد همان می‌شود.
دروازه‌ اتاق باز شد مادرم بود داخل آمدن و در کنارم نشستند گفت: دخترم حالا تو واقعاً می‌خواهی بروی؟
گفتم: مادر جانم بیبینید من واقعاً می‌خواهم بروم باز من خو کدام مشکلی ندارم اگر موضوع امنیت باشد که خودتان بهتر از من می‌دانید من از خود دفاع کرده می‌توانم من چند سال کلپ هنر های رزمی رفتم پس به چی خاطر بود؟


کاش هر کی عاشق میشد میتوانست برسه به عشق اش اونوقت چه زیبا میشد دنیا ❤️‍🩹
و اما نیست اینگونه پس کاش عشق نمیبود کاش خدا نمی آورد آن شخص را در زندگیت و کاش تو عاشقش نمی شدی .
آخر خدا یگان اشخاص را محض امتحانت میفرسته بعضا برای این میفرسته تا درسی برایت بدهد و اما تو عاشق اش شوی و بعدش وقت رفتنش فرا برسه کسی که میشکنه تویی ...

کاش عشق نمیبود کاش نمیبود کاش ...🖤


گاهی سردی هوا اهمیتی ندارد؛
مهم آن است که دل‌های ما در آتش عشق و محبت بسوزد.
با یک گیلاس چای داغ در کنار آتش سوزان،
دستانم لای دستان تو،
فرشته زیبای من، مادر مهربانم.
وجودت همچون نوری در دل تاریکی،
منبعی از آرامش و عشق بی‌پایان است.
در این لحظات شیرین،
هر جرعه چای، یادآور لبخند توست،
و گرمای آتش، شبیه به عشق توست
که در دلم شعله‌ور می‌شود.
در این سرما، گرما را در آغوش یکدیگر بیابیم
و دنیایی بسازیم که هیچ سردی نتواند بر آن غلبه کند.
بیایید با گرمای دل‌های‌مان،
فصلی جدید از عشق را آغاز کنیم،
فصلی که گرمایش به هر سردی غلبه کند
و این گرمی، ما را در کنار هم،
همیشه گرم نگه دارد.

✍مدینه فرامرز


✨🤍
رد کلمات چشمانت
فانوسی می‌شود
در آغوش کوه
و آیینه کهنه نگاهت،
جا می‌ماند
در ضربان قلبم♡!...


#عایشه‌سلطانی


در دعایش گریه کرد
و سرانجام خداوند دعایش را پذیرفت و بازهم او را با اشک های شوق به گریه انداخت
ای پروردگار مهربان چنین حسی را برای همه آرزومندم
در این باران رحمت ما را از دعای تان فراموش نکنید.


من هنوز از عیوبِ خویش فارغ نگردیده‌ام، چه نیاز به عیوبِ دیگران
من هنوز توانِ روبرو شدن به افکار خود را ندارم، چه نیاز به افکار دیگران
من هنوز خود آرامش نیافته‌ام، چه نیاز به آرام ساختنِ دیگران
من هنوز به شناختِ خویش نرسیده‌ام چه نیاز به شناختِ دیگران
من هنوز احوالِ خود را جویا نشده‌ام، چه نیاز به احوال پرسیدنِ دیگران
من هنوز خودم را قضاوت ننموده‌ام، چه نیاز به قضاوت کردنِ دیگران
من هنوز برای خود ارزش قائل نشده‌ام، چه نیاز به ارزش قائل شدن به دیگران
من هنوز بر خود مهربان نبوده‌ام، چه نیاز به مهربان بودن با دیگران
من هنوز داشته‌ها و نداشته‌هایم را با تمامِ وجود می‌پذیرم، چه نیاز به مقایسه کردنِ دیگران
من هنوز در مسیرِ یادگیری‌ام، چه نیاز به ثابت کردن به دیگران.
من هنوز جایگاهِ منحصر به فردِ خودم را دارم، چه نیاز به تقلید کردن و دست و پا زدن برای دیگر شدن
من هنوز خود را آنگونه که دوست بدارم، دوست نداشته‌ام، چه نیاز به دوست داشتنِ دیگران...

من اول نیازمندِ خود هستم و بعد دیگران.!

پ.ن: اولیت زندگی‌ هرکسی باید خودش باشد و بعد دیگران، جدا از خودگذری‌ها و فداکاری‌ها...
انسان تا خودش را قبول نکند و دوست نداشته باشد و با خودش مهربان نباشد نمی‌تواند با دیگران روابط خوب داشته باشد.


#نادیا
#روزنوشت


💌


چه خوبند آنهای که
از ریشه خوبند.!

📷از طرف
#هدیه_مهرا به
#مریم_پاییز

❤️🥹

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.