🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


Kahven şekerli olsun mu? diye sordu "karşimda sen varken ayıp olur" dedim

ازم پرسید: "توی قهوه ات شکر بریزم؟"
گفتم: "زشته وقتی تو در مقابلم هستی




📕دّاّسّتّاّنّکّدّهّ📘

ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa


ارسالی از اعضا چنلمون 🔞🔞💯💯🤞🤞


فریده یه نگاه به من انداخت فکر کنم یه جورایی نمیدونست شرتش رو در بیاره یا نه ولی یکم همونطوری مامانم واس خورد ولی طاقت نیاورد سر مامانم رو برد عقب و شرتش رو در آورد رو زمین دراز کشید و گفت جنده بخور مامانم با اکراه و از روی اجبار داشت کص فریده رو میخورد زبونش رو آورده بود بیرون و کصش رو لیس میزد محکم سر مامانم رو فشار میداد صدای آه آه فریده کل خونه رو برداشته بود باورم نمیشد دارم لز مامانم رو میبینم اونم زوری فریده بلند شد بالا سر مامان واستاد گفت بلند شو اونم بلند شد سرش رو گرفت برد لای سینه هاش و تو سینه های میکشید گفت سوتینم رو باز کن مامانمم دستش رو برد پشت فریده و همونطوری که داشت باز میکرد فریده ازش لب میگرفت سوتین باز شد و انداختش زمین و سینه هاش آویزون شد تقریبا سینه های هر دو اندازه بود ولی واس مامانم شل تر و آویزون تر بود ولی کص مامانم یه سر و گردن بالاتر از فریده بود قهوه ای کمرنگ و واس فریده خیلی تیره تر بود فریده محکم از مامانم لب میگرفت دراز کشیدن رو زمین فریده اومد رو مامانم و لب هاش رو میخورد صداش آمدمو دیوانه میکرد سینه های مامانم رو فشار میداد و نوکش رو میمالید اومد پایین تر و سینه هاش رو خورد خیلی خوب میخورد نوکش کامل سیخ شده بود آه مامانم بلند شده بود و نفساش خیلی تند شده بود همین طوری که داشت سینه ها رو میخورد کص مامانم رو انگشت میکرد و میمالید کیرم مثل سنگ شده بود داشتم میمالیدم آوردم از شلوار بیرون و جق زدم سریع آبم اومد و ریختم تو شرتم فریده داست شکم مامان رو لیس میزد سینه هاش کبود شده بود انقدر محکم خورده بود دور نافش رو میخورد رفت سراغ کص مامانم شروع کرد لیس زدن و همزمان انگشت میکرد مامانم آه بلندی میکشید فریده هم میگفت جووون جرت میدم مریم جووون مامانم چند تا آه محکم کشید و جیغ زد و آبش رو تو صورت و دهن فریده خالی کرد فریده یکم خورد و همونطوری اومد بالا و شروع کرد لب گرفتن از مامانم انقدر آب مامانم زیاد بود ییشتر صورت فریده آب کص بود لب تو لب بودن فریده اومد بالاتر با کص روصورت مامانم نشست شروع کرد تکون دادن خودش دستای مامانم روی پاهای فریده بود و از پا تا کون فریده رو میمالید فریده تند تند خودشو تکون میداد و آه میکشید و جیغ میزد خیلی حشری بود موهاش بهم ریخته بود و با هر تکون سینه هاش بالا و پایین میشد خیلی صحنه باهالی بود دیدم فریده داره میلرزه و سرعتش کم شده یه آه کوچیک کشید یکم رو به پایین خم شده بود نمیتونست صاف واسته یکم ریز تکون میخورد هنوز بعد چند دقیقه ثابت واستادن از صورت مامانم بلند شد و کنارش دراز کشید و مامانمو بغل کرد صورت مامانم اصلا آب نبود دیدم رو لباش یکم انگار آب هست خیلی کم بود فکر کنم ریخته بود تو دهنش و چون خیلی زیاد رو صورتش نشسته بود مامانمم مجبور شده بود همش رو بخوره فریده یه لب از مامانم گرفت و بغلش کرد و بوسیدش داشت قربون صدقش میرفت که مامانم بلند شد و رفت حموم فریده هم دنبالش رفت حموم اونجا نمیدونم چی شد ولی مامانم شنیدم چند بار گفت نکن فریده بسه دیگع این داستان لز مامانم هنوز هم ادامه داره ولی من دیگه موفق به دیده شدنش نشدم چند باری هم با فریده سکس داشتم ولی واسم نوشتنش جالب نبود واس همین ننوشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه

📕دّاّسّتّاّنّکّدّهّ📘

ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa


لز زوری فریده با مامانم

سلام میخوام خاطره ای واستون تعریف کنم که ناخاسته بهش وارد شدم خاطره ای از شوخی های زنانه ای که کار دست مامان ما داد من نیما هستم ۲۲سالمه از بچگی عاشق سوتین های مامانم بودم و باهاشون جق میزدم حتی دیگه از مامانمم گذشته بود و با سوتین زن عمو و زندایی هم جق زده بودم اسم مامانم مریم هستش ۵۳سال سن داره اندام معمولی داره قیافش هم شبیه زنای عادی و معمولیه کلا اصلا میلف نیست و بعید میدونم کسی بهش چشم داشته باشه سینه های ۷۵ و کون متوسطی داره رنگ کصش قهوه ای کمرنگ هست زیاد سیاه نیست در کل به نسبت سنش کص خیلی تمیزی داره وزنش حدودا ۸۰ قدش هم ۱۷۰ هست فریده یه زن ۴۵ساله هست اونم قیافه و اندام قابل تعریفی نداره صورتش سبزه هست و من فکر میکردم که بدنش سفید باشه و بدنش هم برنزه هست سینه هاش ۸۰ کونش متوسط قدش چند سانت از مامانم کوتاه تر و وزنش هم میخوره ۷۰ باشه چون از مامانم لاغر تره چیزی که این داستان رو از بقیه داستانا جدا میکنه اینه که هم مامانم و هم فریده زنای سکسی ای نیستن ولی خب من همیشه به یادشون جق میزدم فریده همیشه چادر مشکی میزاره هر جایی میره و تو کوچه هم چادر سفید میزاشت مثل مامانم تقریبا هیچوقت سوتین نمیبنده حتی یه بار که مسافرت رفته بودن و کلید خونشون دست ما بود من رفتم کلید رو برداشتم و قایمکی رفتم خونشون که روبروی خونه ی ماست رفتم تو و همه ی اتاقا رو گشتم شورت زیاد پیدا کردم ولی فقط یه سوتین قرمز پیدا کردم و با همون جق زدم شوهر فریده یه آدم نظامی بود که فریده به خاطر شوهرش خیلی محدودیت داشت بریم سراغ داستان اصلی یه روز غروب که من تازه از خواب بیدار شده بودم فریده اومد خونه ما من اینطرف روی مبل نشسته بودم و فریده و مامانم روی مبل ۳نفره من همیشه متوجه شوخیای دستی بقیه با مامانم میشدم و مامانمم با اینکه زیاد جواب نمیداد ولی یه شوخیایی میکرد بیشتر هم با زنعمو معصومه شوخی داشت فریده چادرش باز شده بود یه دامن تا زیر زانو و یه تیشرت یقه باز مشکی پوشیده بود و اون روز سوتین هم بسته بود مامانم یه دامن مشکی با یه تیشرت زرد پوشیده بود داشتن باهم راجب خیاطی سر کوچه صحبت میکردن که لباس داده بودن بدوزه مامانم رفت چایی آورد گذاشت رو میز و موقع نشستن فریده دستش رو گذاشت زیر مامانم و اونم نشست روش فریده بلند میخندید و مامانم با سر بهش یه چی گفت فریده اون دستش رو گذاشت رو پاهای مامان و گفت معلومه تازی تیغش زدیا یکم دامنش رو کشید بالا مامانم جلوش رو گرفت گفت نیما اینجا نشسته عیبه فریده یه لحظه منو نگاه کرد منم خودمو زدم به اون راه مامانم بلند شد رفت آشپز خونه فریده دنبالش رفت مامانم داشت به فریده میگفت این کارا چیه جلو بچه میکنی برگشت طرف سینک که ظرفا رو بشوره که فریده از پشت سینه های مامانم رو گرفت و داشت میمالید مامانم داد زد گفت آشغال کثافت ولم کن فریده سریع دوتا دست مامانم رو آورد پشت و هم از جلو سینه های مامانم رو میمالید و گردن مامانم رو میخورد مامانم فقط تقلا میکرد خودشو جدا کنه ولی انگار نه انگار فریده خیلی راحت مامانم رو نگه داشته بود و اصلا واسش اینکار سخت نبود گردن مامانم داشت کبود میشد از شدت خوردنش دستش رو آورد پایین و تیشرت مامانم رو کشید بالا و با یه حرکت سریع تیشرت مامانم رو در آورد سینه هاش رو از سوتین بیرون آورد نوک سینه هاش رو محکم میکشید مامانم گریه میکرد و میگفت ولم کن بچم داره نگاه میکنه ترو خدا ولم کن فریده خیلی زورش زیاد بود مامانم تکون نمیخورد بند سوتین مامانم رو باز کرد و از تنش در آورد سوتینش سفید بود فریده همچنان دوتا دست مامانم رو پشت سرش نگه داشته بود و با دست راستش داشت کص مامانم رو میمالید دامنش رو پایین کشید و شرتش رو هم سریع در آورد و مامانم دیگه تسلیم شده بود کاملا توسط بهترین دوستش جلوی بچش تحقیر شده بود مامانم رو برگردوند لباش رو چسبوند بهش و شروع کرد به خوردن جوری محکم میخورد که صداش کل خونه رو برداشته بود موهای مامانم رو محکم کشید و گفت جنده همراهی کن مامانمم مجور شد لب بگیره از فریده صدای ملوچ‌ملوچ کل خونه رو برداشته بود صورت مامانم پر اشک بود فریده مامانم رو کشید آورد انداخت روی مبل بعد از مدت ها دوباره کص مامانم رو دیدم هنوز همونطوری خوشگل بود فریده پیراهنش رو در آورد دامنشم سریع کشید پایین موهای مامانم رو تو دستاش جمع کرد سر مامانم رو گرفت و چسبوند به کصش مامانم داشت سعی میکرد خودش رو جدا کنع ولی فریده واقعا زور زیادی داشت


شتم… عرق سگی رو رفتم بالا. چه طعم بی نظیری داشت. مطمئن بودم آتش جهنم هم برام همین قدر لذت بخشه. زیرلبم زمزمه کردم… بالاخره شکستی. خدا رو شکر. اما با شکستن تو خواهرت زنده میمونه و بعد خدا رو مرحبا گفتم برای نقشه بی عیب و نقصش. من از همون اول خلق شده بودم برای شکستن. برای متلاشی شدن در لحظه مناسب. در کل زندگی داشتم تربیت می شدم تا بتونم درست در لحظه مناسب بشکنم. زجر کشیدم. بدبختی کشیدم. هیچی از زندگی ندیدم. اما کارم رو درست انجام دادم. اما الان که کارم رو انجام داده بودم، دیگه نیازی به موندنم نبود.
چاقو رو برداشتم تا روی دستم بکشم. اما بی خوابی چند روز و مستی منو خوابوند. نمیدونم چقدر خوابیدم. چند ساعت گذشت. بیدار که شدم رفتم کف حمام نشستم. چاقو رو روی مچم کشیدم و خون ازش بیرون جهید. کف حموم ولو شدم. حس معلق بودن داشتم . چشمام داشتن بسته میشدن… چاقو رو عمیق کشیده بودم. جریان خون کند و تند میشد. به گونم می خواست بند بیاد، اما فشار توی رگهام نمی ذاشت. کم کم چشمام داشتن بسته میشدن. سعی می کردم لبخند بزنم تا جنازه ام رو که پیدا کردن ببینن با آرامش مردم. تا صدای مشت های روی در کمی منو به خودم آوردن. یکی داشت روی در میزد. محکم و محکم و بعد صدایی از دور…
-فرهاد تو رو خدا بشکن این در لعنتی رو.
و بعد صدای لگد و شکستن در
و بعد… صدای جیغ و شیون. تقریباً بی جان بودم وقتی که حس کردم کسی بالاتنه من رو گرفت و از زمین بلند کرد. با اندک هوشیاری که هنوز داشتم متوجه بوی اسطوخودوس شدم. خواهرم بود که مرا به سینه هایش فشار میداد و فریاد می کشید. سینه ام به سینه اش چسبیده بود. اما بازوهام ولو شده بودند و گردنم افتاده بود. فریادش رفته رفته دورتر و دورتر می شد و صداش گنگ و گنگ تر و من باز همچون کودکی ام، لابلای پستان هایی که خانه اول و آخرمم بودند مست از بوی اسطوخودوس با لبخندی بر لب به خواب رفتم.

پ.ن:

در این داستان به استفاده از کلروفرم برای بیهوشی اشاره شده است. دقت کنید که شما فقط یک داستان خواندید. این کار به شدت خطرناک است و احتمال مرگ کسی که در اثر کلروفرم بیهوش می شود، به شدت بالاست و امروزه حتی برای مقاصد پزشکی هم از آن استفاده نمی شود. حتی به استفاده از آن فکر هم نکنید.
در این داستان به خودکشی اشاره شده است. اما این داستان به هیچ وجه در پی ترویج خودکشی نیست. خودکشی همیشه و همیشه بدترین راه حل هست و زندگی همیشه چیزهایی نو برای عرضه دارد. چیزهایی که می توانند سرنوشت ما را کامل عوض کنند.

نوشته: موج


حس کردم. چیزی شبیه یک توده. یک چیزی درست در پایین پستان راستش. نوکش در دهانم خشک شد. دستم را با احتیاط دوباره روی پستانش کشیدم. به وضوح حس می شد. دهانم را عقب بردم. دوباره با دقت دستم را کشیدم. توده ای کمی متورم که زیر دستم می چرخید.
به یاد مادرم افتادم. سرطان پستان… ژنتیک… مرگ… مرگ. چشمانم سیاهی رفت و دنیا تیره و تار شد. به صورتم چنگ زدم. دو دستی بر سرم زدم. سرم را به دیوار کوبیدم. نیم ساعتی با حال مست روزی زمین جلوی خواهر نیمه برهنه ام زار زدم. از گندی که بالا آورده بودم. از کثافتی که هستم. از کثافتی که همیشه بودم بیزار بودم. موکت رنگ و رو رفته زیرم خیس خیس بود. گریان و نالان سوتین خواهرم را درست کردم و تی شرتش را پایین کشیدم. پتوی رویش را کشیدم و تا خود خود صبح بی وقفه گریه کردم. صبح دست و رویم را شستم. خواهرم را با هزار زحمت به خاطر اثر کلروفرم بیدار کردم. صبحانه دادم و تا محل مصاحبه رساندم. بعدش از او خبری نشد. رفت ترمینال و رفت.
اما من ماندم و رازی تاریک و زشت. در کشاکش یک انتخاب مانده بودم. بگویم؟ چطور؟ نگویم؟ چطور؟ نگویم و شاهد مرگ خواهرم باشم؟ چطور بگویم؟ سلام خواهرم. من پستان راستت را چلاندم و تو توده ای درست آن زیر داری. توده ای که دارد تو را می کشد و بچه هایت را، عزیزانت را یتیم می کند. چند روزی گذشت. اما نمیشد نگفت. تلفن را برداشتم.
-میگم دکتر اینا میری؟
-دکتر؟ دکتر برا چی؟
-چکاپ و اینا. میدونی که. مامان خیلی وقته رفته. سرطانش هم ژنتیکی بوده. تو هم سنت کم کم داره بالا میره. راستش معلوم نیست تو هم داشته باشی. چرا یه چکاپ نمیری؟
خواهرم از لحن و کلامم جا خورده بود.
-نگران نباش. من چیزیم نیست.
-میدونم چیزیت نیست. اما یه ماموگرافی مگه چه ایرادی داره؟ یه چکاپه دیگه؟ میخوای بچه هات هم مثل من یتیم و بدبخت بزرگ شن؟
-یتیم چیه؟ چرت و پرت چرا میگی؟ مگه من گذاشتم تو یتیم بزرگ شی؟ یتیم که خود من بودم. بعدش هم تو که میدونی من بعد مامان اصلا نمی تونم دور و بر دکترها برم. خودم مرتب چک می کنم. مشکلی ندارن. زشته این حرفا. تو چیکار به کار من داری؟
-من دارم میگم سرطان سینه ژنتیکی هست. تو الان احتمال ابتلات بالاست. باید بری چکاپ.
بعد از کلی جر و بحث قبول کرد که بره. خوشحال شدم. اما چند روز بعد که زنگ زدم نرفته بود. دوباره باهاش صحبت کردم.
زیر بار نرفت. می گفت میرم. اما نمی رفت. یکی دو روز گذشت. دوباره زنگ زدم. دوباره همان حرفها و آخرش به دعوا کشید که چرا استرس به من وارد می کنی؟ تو چیکار داری؟ برو به زندگیت برس. خجالت نمیکشی از این حرفا میزنی؟ موندی تو تهران و لات شدی. فکر کردی نفهمیدم فهمم خونه ات بوی الکل میداد؟ معلوم نیست چه گهی میخوری…
کوهی از غم روی دلم سنگینی می کرد. چند روز بود دستان بغض گلویم را گرفته بود و فشار میداد. آنقدر محکم که لقمه ای از آن پایین نمی رفت. فشار بر روی قلب کوچک سنگی ام آنقدر بالا بود که حس می کردم دارد متلاشی می شود.
تا بالاخره شب موعود فرا رسید. شبی که وقتی عرق سگی کامل مستم کرد و سرفه از سیگار امانم را برید ناگهان حقیقت به روشنی خودش رو به من نشون داد. متوجه شدم. در یک لحظه باشکوه، به درک ناگهانی از حقیقت ناب زندگیم رسیدم. هدف از کل زندگی نکبت بارم، همین بود که به اینجا برسم. الان بی مادری، بی خواهری، زندگی سگی و همه چیز معنی پیدا می کرد. همه اینها برای همین بود. برای اینکه مرا به نقطه شکستن برسانند. برای اینکه درست در لحظه درست و به موقع بشکنم. پس دیگه تعلل جایز نبود…
فردایش تا عصر به کارم ادامه دادم. آخرین مسافر اسنپم دختر جوانی بود. ازش خواستم پولی نزند و گفتم نذر دارم. تابلوهای نیمه کاره را که در صندوق عقب ماشین گذاشته بودم، به تابلو کار خسته تحویل دادم و به آلونکم برگشتم. منتظر شدم تا نصف شب شود و خواهرم به خواب رود. می خواستم اس ام اس که براش میفرستم رو صبح ببینه. کمی عرق خوردم تا آروم بشم. آخرش به خواهرم اس ام اس زدم.
«سلام سیمین. راستش اون شب که تهران اومدی من شبش مست شدم. حالم دست خودم نبود. یاد قدیم افتادم که چقدر تو آغوشت آروم میشدم. دوباره سرم رو گذاشتم روی سینه هات. اما کم کم نمیدونم اثر مستی بود یا چی… بهشون دست زدم سیمین. منو ببخش. یه چیزی اون زیر داری سیمین. سمت راستیه. نذار بچه هات یتیم بشن. مواظب خودت باش. مواظب ساناز و رز کوچولو باش. مواظب هرچیزی که شما رو یه خونواده کرده باش. دیگه منو نمیبینی سیمین. خداحافظ. تو برام مادری کردی و خواهری. من میدونم یه کثافت شدم. منو حلال کن. اما تو رو خدا دکتر برو »
اس ام اس رو که فرستادم منتظر شدم تا پیامک تاییدش بیاد. وقتی که اومد، آرامشی عمیق در خودم حس کردم. آرامشی که از بچگی فراموش کرده بودم. آرامشی که از انجام درست ماموریتم، تنها ماموریت زندگیم دا


نگ خورد، خواهرم حرف متفاوتی زد. حرفی که مستی شب را از سرم پراند. می خواست به تهران بیاید. چرا؟ کاری پیدا کرده بود در یک اداره دولتی. برای مصاحبه و گزینش باید تهران می آمد. لابد تا خوب روح و جسمش را ورانداز کنند. نمی دانم. به دنبال جایی بود تا شب قبل از مصاحبه بماند. گفتم حتماً. به خانه بردارش بیاید. چرا که نه. پس داداش برای چیه؟ عصر زودتر اسنپ را تعطیل کردم و به خانه رفتم. جارو کشیدم. زمین را تی زدم. لامپ سوخته اتاق را عوض کردم. عرق سگی های کثافت را قایم کردم. به خودم رسیدم. ریش هام را زدم تا تار موهای سفیدی که داشتند درمی آمدند دل خواهرم را نلرزانند. موهام را واکس زدم. ماشین را شستم و به اتاقش خوشبو کننده زدم و سراغ خواهرم رفتم. در ترمینال غرب. منتظرش شدم تا رسید. هنوز پرنور بود و خنده رو. سوار ماشینم که شد، عطر اسطوخودوس فضای ماشین را پر کرد و مرا به روزگار گذشته برد. هر لحظه که با او بودم انگار سمباده ای نرم روی سطح سنگی قلبم کشیده می شد. اگر زیاد می ماند شاید قلبم آینه ای می شد. می خواستم بپرسم که چند شب تهران است که خودش زودتر جوابم را داد. گفت مزاحم نمی شود و فقط یک شب تهران است. با خنده گفت که مردک سیبیلوی شکم گنده هنوز کامل موافق کار کردنش نیست. الان هم به زور اجازه داده تا تهران بیاید. فقط برای یک شب. نمی دانم «فقط برای یک شب» را چند بار گفت. اما من تا رسیدن به آلونکم همان را مدام در گوشهایم شنیدم.
وارد خانه شدیم. یکی دو ساعتی گفتیم و خندیدیم. از زندگی و بچه هایش پرسیدم. از زندگی و روزمرگی هایم پرسید. دفتر خاطرات قلبمان را ورق زدیم. صحبت کردیم از روزهای گذشته. از مادری که ندیدیم. از نوری که زود خاموش شد. تا دیر شد. جایش را در اتاق انداختم و لحظاتی بعد صدای نفس های آرام و ممتد ش را شنیدم و فهمیدم خوابیده است. نقاب خنده از صورتم برداشتم و به گوشه تنگ و تاریکم خزیدم. بطری عرق سگی را برداشتم و قوطی سیگار م را. یک ساعتی گذشت. شاید هم بیشتر. فاز گریه و غم داشتم. مثل هر روز. اما این بار شعله ای هم در درونم زبانه می کشید. اول کوچک و دور بود. اما کم کم نزدیک تر آمد و بزرگ و بزرگتر شد و بعد آتشش وجودم را فرا گرفت. عصیانی بی حد و مرز. سراپا فریاد شدم. چرا؟ چرا زندگی نکبت بار من جز رنج و غم نیست؟
یاد آغوش خواهرم افتادم. هر بار که با زانوی زخمی از فوتبال به خانه برمی گشتم مرا لای سینه های خود آرام می کرد. مست از عرق و خسته از زندگی به اتاق خواهرم رفتم. صدای نفس های ممتد و آرامش را می شنیدم. به بالای سرش رفتم و پتو را آرام از رویش کنار زدم. پستان هایش زیر تی شرت تنگش هنوز فریاد آزادی سر می دادند. کمی نگاهشان کردم. این آغوش روزگاری تنها برای من بود. از اتاق بیرون آمدم. حسی در وجودم زبانه می کشید. حسی که نمیشناختم. می خواستم دوباره روی سینه خواهرم بخوابم رو به صدای قلبش گوش دهم. ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت. مثل دیوانه ها چند بار رفتم و آمدم… اگر بیدار میشد چه؟
نیم ساعتی نشستم و به آنها خیره شدم. دست آخر سراغ کلروفرم رفتم. کمی روی دستمال ریختم و جلوی بینی خواهرم گرفتم تا آرام تر بخوابد. کمی منتظر ماندم. دهنم خشک شده بود. قلبم هزار تا میزد. قدم هایم لرزان بود. تی شرت خواهرم را گرفتم و کم کم بالا دادم. بالا، بالا و بالاتر. زیر پستان ها گیر کرد. کمی به طرف بیرون و باز بالاتر. تا بالاخره پستان هایش داخل سوتین آبی کم رنگی لرزیدند و بیرون افتادند. چقدر بزرگ بودند. صورتم خیس اشک بود. سرم را لای پستانهایش گذاشتم. همان طور روی خواهرم ماندم. در گرمی و نرمی پستان هایش آرام شدم. یادم آمد که چرا اینجا آرام می شدم. نرم و خوش عطر. زندگی من چقدر می توانست متفاوت باشد اگر مردک سیبیلوی شکم گنده خانه ام را از من نمیگرفت. بله. منشأ تمام دردهایم، تمام بدبختی هایم، همان مردک سیبیلوی شکم گنده بود. بهش فحش دادم. به ذات خرابش. به مادر قهبه اش. اما تنفرم تمامی نداشت. خواهرم را از من گرفتی تا زبان زشتت را روی پستان های نرمش بگذاری و مثل سگ لیس بزنی؟ پستان های خواهرم را از دو طرف فشار دادم… ضربان قلبم بالاتر و بالاتر می رفت تا جایی که حس می کردم قلبم از دهانم بیرون می افتد. دستانم را زیر سوتینش بردم و درشان آوردم. لرزیدند و بیرون افتادند. بعد از این همه سال. آزادشان کردم. نوک قهوه ای شان به نشانه سپاس رو به من چرخیده بودند. نوکشان را به دهان گرفتم و مکیدم. مردک سیبیلوی شکم گنده. حالا چیکار میخوای بکنی پدرسگ مادر به خطا؟ حرامزاده کثافت؟ پستان زنت در دهان من است. محکم نوکشان را می مکیدم. مال من است. اینها مال من است. همه اش مال من است. پستان راست خواهرم را در مشت گرفتم و چلوندم. ورز دادم در حالی که نوک قهوه ای برجسته اش را می مکیدم تا …
تا ناگهان چیزی زیر دستم


آغوشی برای سنگ

#خواهر

فقط دو سال داشتم که مادرم فوت شد. هیچ چی ازش یادم نمیاد. نه صدایی، نه چشمانی، نه لبخندی. فقط هر وقت چشمام رو می بندم و بهش فکر می کنم رنگ آبی کم رنگی مقابل چشمانم کشیده میشه. شاید رنگ لباسش بوده. رنگ لباسی که باهاش نوزاد کوچکش رو در آغوش می گرفته و بهش آرامش میداده و در گوش کوچکش لالایی می خونده و گونه لطیفش رو می بوسیده. من فقط دو سال داشتم که سرطان پستان مادرم تشخیص داده شد و طولی نکشید که اون برای همیشه رفت.
اما من تنها نبودم. خواهری هم داشتم. خواهری که 12 سال از من بزرگتر بود و همراه من یتیم شد. وقتی مادرم رفت، اون 14 ساله بود و برای من مادری کرد. به یاد دارم که آغوشش همیشه جای خواب امن و راحت من بود. هق هق کودکانه اش به یاد مادر، وقتی برادر کوچکش رو در آغوش می گرفت رو به سختی به یادم می آرم. از همان نوجوانی بوی اسطوخودوس میداد. بزرگتر که شدم خواهرم گفت که مادر عاشق بوی اسطوخودوس بوده و همیشه لباسش بوی عطر اسطوخودوس می داده. من هم که اوایل در آغوش خواهرم بی قراری و گریه می کردم، مجبور شده به لباس خودش عطر مادرم رو بزنه تا ذهن کودکانه من آرام بگیره. بعدها دیگه این عطر تبدیل به امضای خواهرم شد. به یاد دارم که من رو به سینه هاش فشار میداد و من لابه لای عطر اسطوخودوس و صدای لالایی و هق هق ها و گریه های گاه و بیگاه و قطرات اشکی که گاهی حتی به گونه های من هم می رسیدند گم می شدم و به خواب می رفتم و روزگار همین طور می گذشت.
بزرگتر که شدم، خواهر نوجوانم هم با من قد کشید و بزرگ تر شد. تن و بدنش زنانه شد و لایه های چربی بافت پوستش را در بر گرفت و بازوان کودکانه اش قطورتر و سینه هایش سرحال تر و بزرگتر شدند. به سن مدرسه که رسیدم، همان روز که برای بار اول مانتوی دانشگاه خودش رو پوشید، دست من رو هم در دستش گرفت و به مدرسه برد و کمی ایستاد تا تپ تپ قلب من از این همه هیاهو آرام بشه. کم کم دست گرم و امنش رو رها کردم و بین بچه ها در حیاطی که برای کودکی من به اندازه کهکشان بزرگ بود گم شدم. با سرویس به خونه که می رسیدم بدون درآوردن لباس هام منتظر میمونم تا از دانشگاه بیاد تا به بغلش بپرم و از معلم و مهر، ناظم و ترکه و دوست و سنگ صحبت کنم. از همان بچگی وقتی تی شرت می پوشید حس کودکانه غریبی به سینه های برجسته اش داشتم. بچه بودم. حس دیگری نداشتم. اما کشش ذاتی و غریزی به سمت آن توده های نرم و لطیف مرا به آغوش خواهرم می کشید و خواهرم همیشه پذیرای من بود. سر من لابلای پستان های او آرام می گرفت. گویی که نرم ترین تخت جهان هستند.
اما خواهرم… ازدواج کرد… و من برای بار دوم یتیم شدم.
مردک سیبیلوی شکم گنده ای او را به زنی گرفت و لابد حکم کرد که برادر دبستانی پر رو و نازپرورده اش را به سینه اش نچسباند. خواهر من، مایه امنیت من، جان من، عطر من… رفت… لابد شبها مردک سیبیلو زبان زبر و نتراشیده اش را بر روی نوک ظریف و برجسته سینه های او می کشید در حالی که با دستهای بزرگ و زمختش پستان های سفید و نرمش را محکم گرفته بود. خواهرم ساک لباسش را برداشت و شیشه عطرش را. اشکی روی طاقچه گذاشت و به خانه مردک سیبیلوی شکم گنده رفت. نقش و حضور خواهرم در زندگیم بسیار کم شد. گرچه هر روز سر می زد و برایم غذا می پخت، اما حس می کردم که هاله ای پیرامون او کشیده شده است. هاله ای که نمی گذارد دوباره در بغلش بخزم و روح و تنم را با او یکی کنم. حضور خواهرم طی سال ها رفته رفته کم و کمتر شد وقتی فرزند اول و بعد فرزند دومش به دنیا آمدند. خواهرم وقتی رفت، چراغ های خانه را هم برد. چون من ماندم و تاریکی و تنهایی و درد و این سه روح مرا گداختند و قلب کوچکم را شلاق زدند. پس از سال ها، من جنازه ای افسرده شدم با قلبی سنگی. سنگی تیز با لبه های برنده.
روزها گذشتند. ماه ها و سال ها هم. من 30 ساله شدم. سربازی نرفتم و کسی هم پی من را نگرفت. به تهران مهاجرت کردم و آلونکی پیدا کردم و ماشین پراید قراضه ای. تا دیر وقت اسنپ کار می کردم. شبها هم تابلو پلکسی هم کار می کردم. از تابلوکار خسته ای قطعات بریده شده را می گرفتم و با کلروفرم چسب کاری می کردم. یارو از کلروفرم می ترسید. چند باری بویش بیهوشش کرده بود. بعد از کار هم تا نصف شب عرق سگی می خوردم و سیگار بهمن می کشیدم و لعنت می فرستادم به طعم چون زهرمار هردو. زندگی من همین بود. پراید رنگ و رو رفته ام که بوی استفراغ می داد و آلونکی نم و تاریک و عرق سگی و سیگار بهمن و زندگی سگی. تکرار، تکرار، تکرار. هر روز می پرسیدم از خودم که چرا هستم؟ چرا باید باشم؟ در حالی که قلب سنگی و سختم را رو به آسمان گرفته بودم می پرسیدم. اما آسمان کجا جواب من را می داد؟ جواب من مست لاابالی را؟
خواهرم هر روز ساعت 9 صبح به من زنگ می زد و چند دقیقه ای صحبت می کردیم. اما آن روز که موبایلم ز


ماجرا تموم نشد اگه دوست داشتین ادامشو میگم باید کامنت مثبت بگیرم
نوشته: معین


خواهر زن سرسخت

#خواهرزن

سلام اسم من معین هستش و ۲۸ سالمه دو ساله ازدواج کردم یه خواهر زن دارم به اسم فاطمه که سه سال کوچکتر از منه هیکلش خوبه یکمم سبزست بدن و کون خوش فرمی داره
کلا خیلی اهل شوخی و تو بحث بیاد نیستش دوست پسرم نداره با هر کی دوست میشه از بس تنده طرف کات میکنه .
یه شب با زنم رفتیم خونشون تا دیروقت نشستیم به اصرار پدر زنم شب موندیم خوابیدیم صبح بلند شدم برم دستشویی مثل بقیه مردها سر صبح راست شده بود از شلوارمم معلوم بود خواهر زنمم تو حال دراز کشیده بود بیدار بود حین رفتن به دستشویی دیدم زول زده به شلوارم اخم کرد و برگشت تو دلم گفتم انقدر اخم کن تا جونت در بیاد انگار دست منه رفتم دستشویی و اومدم همه بیدار شدن صبحونه رو خوردیم سر صبحانه اخمش باهاش بود هنوز ولش میکردی میخواست بزنه منو . بگذریم یه ماه گذشت پدر زنم زنگ زد گفت ابگرمکنمون گرفته میتونی درستش کنی گفتم باشه میام بعد ظهر شد رفتم خونشون دیدم ئدرزنو مادرزنم رفتن دکتر و خواهر زن عبوس من فاطمه خونه بود سلام کردم مستقیم رفتم اشپزخونه رفتم رو صندلی ابگرم کن رو باز کردم گفتم به من گفتن اب اسید گرفتن کجاست گفت تو حمومه الان میارم گفتم نه همونجا باشه بردم ابگرمکونو تو حموم اسیدو برداشتم که بریزم از دستم در رفت افتاد زمین ریخت روم از ترس داد زدمو شروع کردم لباسامو در اوردن که پوستم اسیب نبینه شرتمم در اوردم فاطمه دویید درو باز کرد گفت چی شده دید لختم جیغ زدو رفت تو اتاق درو بست نمیدونستم چیکار کنم لباسم که داغون بود شروع کردم گفتم فاطمه از لباسای بابات به من بده لباسم اسید ریخت روش درو باز کرد گفت خفه شو منم از اونور داد زدم گفتم بابا میگم اسید ریخت روی من تو اومدی تو منکه نیومدم میاری یا نه جواب نداد یکم موندم دیدم نه نمیاره بیاره پامو همونجور لخت گذاشتم بیرون سرمو کردم از اتاق بیرون دیدم نیستش دویدم سمت اتاق پدر زنم اونم دلش سوخت اومد بره بیاره در اون اتاقشو باز کرد اومد بیرون با هم روبرو شدیم جیغ کشید رفت تو منم دویدم تو اتاق پدر زنم لباس برداشتم رفتم بیرون اسید گرفتم اومدم جمع کردم ابگرمکنو رفتم اونم بیرون نیومد رفتم خونه اصلا نگفتم چی شد یه هفته گذشتو به اصرار زنم رفتیم اونجا دوست نداشتم برم من رفتیم تو خواهر زنم تو اشپزخونه بود چایی میریخت اومد تعارف کنه چشمم افتاد به چشمش یه دفعه خندش گرفت زنم گفت چی شده گفت هیچی یاد چیزی افتادم اونشبم بخیر گذشت تا اردیبهشت شد پدر زنم اینا قرار شد برن مشهد زنگ زد گفت پوشال کولرو میتونی عوض کنی گفتم اره میکنم گفت پس زحمتشو بکش که اومدیم کولرو بتونیم روشن کنیم گفتم مگه نیستین گفت داریم میریم مشهد به فاطمه مرخصی نمیدن اون خونست گفتم چشم میرم فردا بعدظهر رفتم زنگ زدم درو زد رفتم تو دیدم تو اتاقشه داد زد گفت ناقص نکنی خودتو گفتم حواسم هست رفتم پوشالو عوض کردم اومدم پایین تو اشپزخونه بود گفت بشین شربت بیارم گفتم زحمت نکش گفت بشین نشستمو اومد جلو من کلا بی حجابو راحت بود اومد تعارف کنه اومدم بردارم زد زیر خنده گفتم چی شد گفت هیچی بردار تا نریختی رو خودت دیدم انگار بدش نیومده گفتم ریختم فدا سرت برای این لخت نمیشم گفت از تو بعید نیست بشی گفتم نه مطمئن باش آدم برای چیزی میشه که ارزشش رو داشته باشه گفت مثلا چی ؟ گفتم مثلا تو گفت بیشعور بهت خندیدم انگار پررو شدی رفتم سمتش چسبید به دیوار گفت چیکار میکنی لبمو گذاشتم رو لبش دستمو کردم تو شلوارش شروع کردم به زور لب گرفتنو مالیدن کوسش یه دقیقه نشد که دستم خیس شد نفسش تند شد لبمو برداشتم گفت چه غلطی میکنی کوسشو میمالیدم شروع کردم خوردن گلوش اونم دیگه مثل اول محکم هول نمیداد شل شد گفتم بخواب فاطمه خوابوندمش رو کاناپه شلوارشو کشیدم پایید کوس دست نخوردش که لیزرم رفته بود جلوم بود شروع کردم زبونمو لاش کشیدن از اونجا دیگه شروع کرد به آه کشیدن اون وسط فحشم میداد که مثلا زوریه کار من.
زبونمو کشیدم رو بدنشو رسیدم به نافشو دور نافشو چرخشه زبون میزدم اونم نفسش تند شد رفتن بالا شروع به خوردن سینش کردم که طاقت نیاورد سرمو فشار داد رو سینش گفتم داگی شو گفت داگی چیه گفتم چهار دستو پاشو دیگه رفتم شروع کردم سوراخ کونشو اروم زبون زدن تا نرم بشه بعد چند دقیقه نوک کیرمو گذاشتم روش گفت نکنی تو گفتم باشه یواش شروع کردم فشار دادن تا کلاهکش رفت یه جیغ زد در اوردم دوباره کردم و کم کم عقب و جلو کردم تا رفت تو گفت داره میسوزه گفتم عادت میکنی شروع کردم محکم زدن داشت واقعا از حال میرفت کیرمو در اوردم گفتم ساک بزن گفت بدم میاد سرشو گرفتم کیرمو گذاشتم رو لبش اول وا نمیکرد فشار دادم دهنشو باز کرد شروع کرد اوق زدن منم که شهوتم به آسمون رسیده بود تلمبه میزدم دهنش تا دیدم داره آبم میاد کشیدم بیرون ریختم رو سینش از روش پاشدم بلند شد خوابوند تو گوشم اما


ماده بود تا کیرم رو تو کسش فرو کنم …
کیرم رو از پشت به داخل قاچ کونش گذاشتم ولی اون هنوز استرس از دست دادن کارش رو داشت …
میگفت اگه یه نفر، ما رو تو این حالت ببینه ، به فنا میریم!
گفتم نگران نباش خانوووم …به جرات میگم ، کیرم تا حالا وارد چنین کُس ، لزج و سفیدی نشده بود
با اینکه دختر لاغری بود اما یه کس گوشتی و پُری داشت …
انگار آبم از داخل مغزم شروع به حرکت کرده بود و داشت از تمامی اعضای بدنم ، رد میشد !
کمرم از شدت پُری در حال انفجار بود و پوست کیرم در حال پاره شدن!
باید تو کسش فرو میکردم تا ارضاء میشدم … نمیشد تو این مرحله کار رو ول کنم !
ادامه در قسمت دوم !
نوشته: رُما


یختن بود ، از کنارش ، زیر گونه اش رو بوسیدم…
میخواست بگه نکن ! اما صداش رو نمیتونست بلند کنه …فقط با حرص به من زل زده بود ! ولی من در همین حالت سرش رو از پشت گرفتم و یه لب جانانه ازش گرفتم و با لیوان چای از آبدارخانه خارج شدم !
حالا بعد ظهر ها زنگ میزد و میگفت شما نباید این کار رو بکنید اگه ببینن برای هر دومون بد میشه ، مخصوصا چون شما که متاهل هستید !
بهش گفتم گور بابای زنم! دیگه خستم کرده دختره چاق و غر غرو …اگه اجازه بدی میخوام یه مدت با هم دوست باشیم …دوباره حرف ها رو پیچوند اما فرداش یا یه مانتوی تنگ و یه شلوار جین کوتاه اومد ، طوری که ساق های سفت و سفیدش کاملا مشخص بود…
موهای مشکی و بلندش رو بیرون انداخته بود و یک گوشواره آویزی به گوشاش وصل کرده بود که خیلی خانوم وشیک شده بود .
شب بهش زنگ زدم و گفتم ، بی شرف ! تو که دل ما رو امروز بردی امروز ، خیلی خوشگل شده بودی …منکه نتونستم کار کنم …
خندید و گفت : دیدم همه چیز رو اشتباه محاسبه میکردی …
گفتم : یکی طلبت …من جریمه بشم ، تو باید جور بکشی…
میخندید و از اینکه این همه زیبایی و اعتماد به نفس بهش هدیه کردم بود ، سرشار و مَست بود …
حالا یه دختر لاغر و استخوانی با لباس های مندرس و عینک ته استکانی تبدیل شده بود به دختری زیبا و شیک و تحصیل کرده که هر کسی رو به خودش جذب میکرد !
بهش پیامک دادم و گفتم عصر صبر کن باید پک ها نمایشگاه را درست کنیم.
گفت : باشه (اون همیشه آچار فرانسه بود برام)
صبر کردیم تا بقیه رفتن ! فقط سرایدارمون بود و چون سرایدار داشتیم بقیه به موندمون شک نمیکردن چون واقعا هم باید پَک ها رو به نمایشگاه میرسوندیم…
به بهانه درست کردن پَک ها ، سرایدارمون رو فرستادم دنبال چند وسیله کمیاب اداری… طفلی قبول کرد و رفت بازار.
به محض اینکه از شرکت خارج شد ، انسیه رو صدا کردم تا تو بایگانی بیاد و پک ها رو برداره …
خم که شد ، بغلش کردم …
باز هم میترسید میگفت الان سرایدار بر میگرده … گفتم تازه رفته نگران نباش !
دوباره شروع کردم به بوسیدنش …لب هامو روی لب هاش گذاشتم و به شدت میمکیدم …هر بار هم که میخواست در بره ، دوباره تو بغلم محکم تر می گرفتمش تا جایی که دید دیگه کاری از دستش بر نمیاد و باید تو آغوش من رها بشه…
روسریش افتاد …از لمس موهای مشکی و بلندش سیر نمیشدم !
دوباره زیر گردنش رو شروع کردن به بوسیدن و آرام آرام دکمه های مانتوش رو باز کردم !
طفلی به من گفت : چیکار میکنی … بسه ! ببین ، من هیچی سینه ندارم … وقت خودت رو تلف نکن!
واقعا هم نداشت ، فقط دو سینه کوچک و کم حجم اما با سر پستون های صورتی که به شدت من رو هیجان زده کرد ! یکم سینه هاش رو لیسیدم …
گفت : منکه گفتم سینه ندارم …
منم با شهوت جواب دادم : سینه نداری خانوم خوشگله ، کُس که داری …
گفت : نه توروخدا و میخواست از بایگانی بیاد بیرون ، به زور نگهش داشتم راستش سکس تو موقعیت های پر استرس ، خیلی لذت داره …به زور شلوارش رو کشیدم پایین…و البته شورت صورتی رنگش رو …
ای وای من چی میدیم … یه کُس کشیده و خوش تراش و البته به شدت سفید که مظلومانه تو شورت این خانم ، خوابیده بود !
بهش گفتم ، به … عجب کُسی داری تو …
با دست جلوی کُسش رو گرفت و گفت حالا باشه بعدا… الان از راه میرسه …
واسه اینکه استرس کم بشه و در حالی که زانو زدم و دستش و کسش رو میبوسیدم به سرایدارمون زنگ زدم…
گفت : هنوز کار ، زیاد داره و مغازه ها باز نیستند و تا یک ساعت دیگه میاد …
گفتم : خیالت راحت شد … حالا بذار لامصب رو درست بلیسم…
دوباره شروع کردم به لیسیدن… کسش طعم خوبی داشت و بوی عطر خوشبوش با بوی بدنش قاطی شده بود و من از این بو ، به شدت مست شده بودم و لذت میبردم !
از اینکه داشتم کسش رو میخوردم هم لذت میبرد و هم خجالت می کشید و هم میخواست برام یه جوری جبران کنه …(چون جایگاه من رو تو شرکت بالاتر از خودش میدید )
بلند شدم و شلوارم رو پایین کشیدم !
بدون اینکه مخالفتی کنه …جلوم زانو زد و و در حالی که چشمانش رو بست ، مستقیما کیرم رو تو دهنش کرد .
چون به شدت خجالت میکشید ، اصلا در مورد کیرم اظهار نظری نکرد ! فقط چشماش رو بسته بود و به آرامی میخورد!
از طرز ساک زدنش ، فهمیدم که کاملا خونگی و بی تجربه است !
واسه همین خودم سرش رو گرفتم و داخل دهنش چند بار تلمبه زدم …
اما این پایان خواسته من نبود …
من کسش رو میخواستم …
دوباره از جاش بلندش کردم ! گفتم برگرد …
گفت میخوای چه کار کنی ؟ …
گفتم : میخوام کونت رو بخورم …
با اصرار و فشار دست مم برگشت ! یه کون توپی و سفید و جمع و جور !
از پشت سر ، قاچ کونش رو باز کردم … و دوباره سوراخ کونش و همزمان لبه های کسش رو لیسیدم
با دست ، سرش رو فشار دادم و کمرش رو خم کردم !
کس نازش از لای قاچ کنش ، خودنمایی میکرد…
پُر از آب شده بود و
حالا همه چی آ


بهش اعتماد به نفس دادم اما از دستم پرید... (۱)

#همکار

دختر یک خانواده تُهی دست بود ، با عینک ته استکانی و لباسی هایی که چندین بار پوشیده بود…
به پیشنهاد یک فرد خیّر، در شرکت ما به عنوان منشی و برای پاسخگویی به تلفن ها استخدام شد!
راستشو رو بخواین در مقابل بقیه پرسنلمون که همشون با تیپ های آنچنانی میومدن ، حرفی برای گفتن نداشت!
از شوهرش بخاطر مسائل مالی و اعتیاد جدا شده بود و خودش هم دارای اعتماد به نفس پایینی بود…
صورت استخوانی و لاغر اندام ولی قدِ بلندی داشت.
ما با تمامی همکارانم گرم می گرفتیم و کلا خیلی با هم رسمی نبودیم…
بعد از چند ماه وقتی در رفتارهای انسیه دقت میکردم ، میدیم که دلش میخواهد با ما ارتباط برقرار کند اما بخاطر ظاهرش و یا شاید اعتماد به نفس پایینش ، خجالت میکشد و گوشه گیری میکرد …
کم کم حرف زدن را باهاش شروع کردم ، کارهای بیشتری بهش میگفتم و چون مدیر اون بخش بودم و دوست داشت خودش را مفید نشون بده ، سریعا کارها رو انجام میداد.
من متاهل بودم و معمولا کمتر به مسائل حاشیه ای توجه میکردم !
بعدها فهمیدم که مطلقه است اما چون اصلا جذابیت بصری برام نداشت ، ارتباطم رو از حیطه کاری ام ، بیشتر نکردم.
اما به مرور متوجه هوش بالای انسیه شدم ، تمامی کارها رو با سرعت و دقت زیادی انجام میداد و میگفت به کارم علاقه دارم .
منم دیدم چون واقعا به کارش علاقه مند هست ، راهنماییش کردم و گفتم کنکور شرکت کنه …
با اولین شرکت در کنکور و به لطف پذیرش آسانتر در این سال ها، در یکی از دانشگاه های غیرحضوری در رشته مدیریت قبول شد!
به مرور بهش کارهای مهتری دادم. با بچه ها هم صمیم تر شده بود و با راهنمایی چند تا همکار چاق و چله من ، کمی تو پُر هم شدُ از لاغری مفرط درآمده بود …
داستان من از آنجا شروع شد که یه روز ، سر زده وارد اتاقش شدم … چون مشغول بایگانی اسناد بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود ، شلوار پارچه ای اش بالا رفته بود …
تو اون لحظه یک عدد ساق پای سفید ، ترکه و بلند دیدم که کمتر کسی رو این شکلی دیده بودم.
ما بقی همکارانم چاق و یا کوتاه قد بودند که همچین ساق پایی باربی گونه و پُری نداشتند …
اون روز یادم موند … اما همچنان چهره اش با سبیل و عینک ته استکانیش من رو اذیت میکرد …
یک روز برای شرکت در نمایشگاه سوار ماشین من شد ، هوا بارانی بود و عینکش مدام بخار میکرد …بهش گفتم خانم مرادی ! خوب برو چشمات رو عمل کن ، اینطوری از شّر عینک راحت مشی…
گفت هم میترسم ! و هم پولش رو ندارم .
گفتم : نترس دکتر خوب سراغ دارم و هزینه عمل چشمانت رو هم به عنوان وام میدهم.
خوشحال شد و قبول کرد و تقریبا یک ماه بعد عمل کرد !
صورتش هم دیگر تپل تر شده بود و عینک ته استکانی نداشت !
از طرفی هم ، از تمامی بچه ها ، قد بلند تر بود و پوستی به شدت سفید داشت !
به مرور از همدیگر خوشمان آمد…احساس میکردم کارهای من را در اولویت قرار میدهد و زودتر انجام میدهد.
برای شرکت در نمایشگاه ها به من کمک میکرد یک روز بهش گفتم کمی به خودت برس…این نمایشگاه خیلی با کلاس هست… آرایش کن و لباس های خوب بپوش ! گفت باشه منتها …
گفتم پول برایت میریزم… لطفا یک دست لباس با کلاس بخر !
بعد ظهر وارد نمایشگاه شد … اصلا نشناختمش !
دختری با آرایش ملیح و ناز ، صورتی بدون مو و درحالی که رُژ قرمزی بر لبانش زده و موهایش رو به صورت یکطرفه از شال مشکی خودش بیرون ریخته بود ! شلوار جین آبی و یک مانتوی کوتاه مشکی ! با لبخند گفت …خوب شدم ؟ گفتم آرررره 😍
راستش را بخواهید من جا خورده بودم و حتی همه همکارانم هم ، حسودیان شد !
انسیه ، باعث و بانی این همه تغییر را شخص من میدانست برای همین بیشترین صمیمیت را با من ایجاد میکرد ، در زمان نمایشگاه ها با ماشین من رفت و آمد میکرد و یا برایم از خانه کیک میپخت و میآورد …
یک روز درب شرکت را که باز کردم ، دیدم انسیه هم همزمان رسید …
هر دو به سمت جالباسی داخل راهرو رفتیم و کاپشن های خود را در آوریم …
داخل راهروی ما دوربین ندارد !
یک لحظه شهوانی شدم ! دلم را به دریا زدم و سریعا لب هایش را بوسیدم …لباش خیس و پر از رژ بود و خیلی لذت بردم !
ولی اون خُشک اش زده بود …
سریعا به پشت میزم آمدم تا نتواند حرفی بزند اما کیرم تا 5 دقیقه بلند مانده بود …
زیر چشمی به من نگاه میکرد اما هیچ چیزی نگفت !
شب به موبایلم زنگ زد و گفت ببخشید آقای مهندس چرا صبح ، این کار رو کردید ؟
گفتم : چه کاری ؟! آدم ، این مدت ، یه همکار خوشگلی مثل شما داشته باشی ، خوب شیطون گولش میزنه دیگه …یه بوس کوچولو بود … سخت نگیر!
گفت : از صبح دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه … اگه کسی ما رو تو این حالت میدید هر دو مون اخراج شده بودیم…
گفتم : نگران نباش…حواسم بود !
فرداش دیرتر اومد تا به هم برخورد نکنیم …ولی اینبار وسطای کار، پشت سرش رفتم آشپزخونه کوچک شرکت و در حالی که مشغول چای ر


در صورت تمایل و با حفظ اطلاعات شخصی میتونید داستانتون و ایدی زیر ارسال کنید👇👇👇

@tourrk111oglan


فت بریز عاشق آب منی تو هستم منم تمام آب ریختم داخل کونش گفت وای چقدر گرمه آبت خواستم بلند شم گفت نه بلند نشو یکم همینجوری تلمبه بزن تو کونم دوست دارم یکم تلمبه زدم احساس کردم کیرم تو کونش خوابیده ولی تا زمانی که نگفت درش نیوردم گفت بلند شو چند دقیقه ای همینجوری خوابید بهش گفتم بریم گفت بریم لباس پوشیدیم ازش تشکر کردم بهش گفتم قول میدی هفته ای یک بار بهم بدی ؟ گفت آره خیالت راحت باشه بردمش خونشون منم آمدم خونه الان یک ماه با همدیگه هستیم من هفته ای یک بار سویت میگیرم با هم میریم عشق حال.
کون خیلی خوبه تا حالا نمی‌دونستم.
نوشته: وحید


کون دختر خاله زنم

#مرد_متاهل #اقوام

من وحید هستم و ۲۸ سالمه قدم ۱۸۰ اندازه 🍆 ۱۶ سانته من دوساله ازدواج کردم اسم زنم مریم مریم بدن سبزه و لاغر و سینه های سایز ۷۰ داره قد مریم ۱۷۰ و بسیار گرم و حشری هستش مریم ۲۵ سالشه بیشتر روز های هفته با مریم سکس دارم گاهی اوقات که من خسته هستم میخوابم مریم میاد تو خواب شرت من رو در میاره برام ساک میزنه رو کیرم میشینه آنقدر عقب و جلو میکنه و بالا و پایین میکنه تا ارضا بشه.
مریم کلی دختر خاله داره ولی با یکیشون خیلی خوبه هم سن هستند و همیشه رفت و آمد داره با همون اسمش منا هستش رابطه منا با من خیلی خوبه گاهی اوقات که از سر کار میام خونه مریم زنگ میزنه میگه تو مسیر منا رو بیار منم تو راه سوارش میکنم میارمش خونمون.
منا قدش اندازه مریم هستش موهای فرفری سینه های تقریباً سایز ۸۰ داره منا هم مثل مریم لاغره یک روز تو مسیر که داشتم منا رو میاوردم خونه بهم گفت وحید میشه یک چیزی بگم بین خودمون بمونه ؟
گفتم بفرمایید گفت میخوام لباس بخرم مادرم میگه پول ندارم هنوز بابات حقوق نگرفته میشه دو میلیون بهم قرض بدی تا بابام حقوق گرفت بهت میدم گفتم چشم شماره کارت ازش گرفتم براش سه میلیون زدم بهش گفتم برای خودت از طرف من گفت وای نه من پس میدم گفتم لازم ندارم ، بعد گفت به مریم نگی خجالت میکشم ، گفتم نه نمیگم خیالت راحت باشه رابطه من و منا گرمتر شد البته منا دختر بود ، گاهی اوقات سر کار بودم پیام میداد با هم چت میکردیم جوری رفتیم جلو که چت ها و حرف هامون به شوخی شوخی سکس رسید منتظر بودم که مریم بگه برو دنبالش بیارش که بیشتر کنارم باشه یک روز رفتم دنبالش گفتم منا قبل از اینکه بریم خونه یکم دور بخوریم گفت بریم تو مسیر فقط داشتم نگاه سینه هاش میکردم دستمو گذاشتم رو پاش دیدم چیزی نگفت بهش گفتم بهم بوس میدی ؟ گفت بله لبش بوسیدم جسارت من بیشتر شد یک گوشه خلوت زدم کنار ازش یک لب حسابی گرفتم و سینه هاشو از رو مانتو فشار میدادم هیچی نمی‌گفت یک نگاهی به دور ورم انداختم ببینم کسی نیست دستم بردم زیر لباسش یک از سینه هاشو درآوردم میخوردم وااااااااای چقدر نرم سفید و لطیف گفت خیلی حال میده ولی بریم یک جای کسی نیاد یک وقتی گفتم باشه مریم زنگ زد گفت کجاید ؟ گفتم داریم میایم اون روز رفتیم خونه خیلی عادی رفتار کردیم ولی سینه های منا از ذهنم بیرون نمی‌رفت مریم رفت حمام به منا گفتم فردا از سر کار بیام دنبالت یک سویت بگیرم بریم ؟ گفت باشه منم یک سویت جای دنج پیدا کردم از سر کارم زودتر رفتم دنبال منا رفتیم سویت پول واریز کردم کلید گرفتم رفتیم داخل در بستم به همدیگه امون ندادیم همون ورودی همدیگه رو بغل کردیم از هم لب میگرفتیم گفتم بریم تو اتاق رفتیم آنجا دوتایی لخت شدیم چه سینه های بزرگ سفیدی یکم سینه هاش خوردم بهش گفتم برام ساک بزن خوب ساک میزد گفتم بسه پشتت بکن گفت دیونه من دخترم حواست باشه پردمو نزنی وگرنه بدبخت میشم ، گفتم چشم رو به شکم خوابید تف زدم به سوراخ کونش رو کیر خودم زدم نشستم رو کونش سرش کردم داخل گفت درد داره آروم وحید گفتم چشم آروم آروم میکردم داخل و عقب و جلو میکردم عجب کونی مثل یک حلقه تنگ دور کیرمو گرفته بود گفت درش بیار دوباره تف بزن گفتم باشه درش آوردم تف زدم کردم داخل خوابیدم رو کمرش آروم آروم تلمبه میزدم چند دقیقه همش می‌گفت یواش بکن من که تو بهشت بودم دستم بردم سینه هاشو از زیر گرفتم با اون دستم فکش گرفتم آوردم سمت خودم ازش لب میگرفتم تلمبه میزدم شدت تلمبه رو بیشتر کردم از درد افتاده بود رو نفس نفس بیشتر حال میداد کون نرمش چقدر خوب بود سینه های بزرگ تو دستم و تلمبه میزدم بدون اینکه چیزی بهش بگم آب ریختم تو کونش ولی از روش بلند نشدم سوراخ کونش پر از آب شده بود کیرم داخل کونش راحت عقب و جلو میکردم همینجوری که زیر من خواب بود خودش هم کونش زیرم بالا و پایین میکرد انگاری خوشش آمد بود گذاشتم خوب کونش آب کیرمو جذب کنه درش آوردم رفتم دستشویی و آمدم دیدم هنوز همینجوری خوابیده منم رفتم کنارش بلغش کردم ، بهش گفتم چطوری گفت خوبم گفتم بریم ؟ گفت نمیخوای ؟ دیدم موقعیت خوبیه گفتم صبر کن تا حالم بیاد سر جاش چشم بهم گفت کیرتو تمیز شستی ؟ گفتم بله چطور ؟ گفت بخواب منم خوابیدم آمد روبروم کیرمو گرفت گذاشت تو دهنش و برام ساک میزد وااااااااای چه حالی میداد کیرم دوباره بلند شد ولی گذاشتم خوب برام ساک بزنه رفتم پشتش تف زدم کیرمو گذاشتم داخل ایندفعه راحت تر رفت خوابیدم روش خودش دستش از زیر برد گذاشت رو کسش و با کسش بازی میکرد و منم سفت بغلش کردم سینه هاشو فشار میدادم و تو کونش تلمبه میزدم اونم همش آح بلند میکشید و تو گوشش میگفتم کون کیه می‌گفت مال تو بکن بکن گفتم دوست دارم همیشه بهم بدی گفت همیشه بهت میدم فقط بکن یک جیغ زد و آروم شد فهمیدم ارضا شد گفتم آب داره میاد بریزمش داخل گ


رمای دهنش به سینم خورد یه آه بلند کشیدم. بهش گفتم وایسا.کپ کرد گفت چرا زود بود؟؟؟ ببخشید. گفتم نه بزار شروینو بیارم توی همین اتاق تا خیالم راحت باشه. وقتی شروینو آوردم دیدم همه لباساشو کنده.تازه هیکل تراشیدشو دیدم و دلم رفت. لبه تخت نشسته بود و منو تماشا می کرد.کیرش حسابی راست بود.رفتم نزدیکش و با اشاره سرش منو هدایت کرد به سمت کیرش. یه کیر کلفت که رگاش بیرون زده بود و تا حدی از بدن خود مهران تیره تر بود.توی توی دهنم که گذاشتم انگار تموم چیزی که دنبالش بودم مال من شده بود. شاید فقط پنج دقیقه ساک زدن که مهران گفت بسه آبم داره میاد بزار یکم بکنم. تنها ضد حال می‌تونست همین باشه ولی خدارو شکر یکم مشغول لب گرفتن شدیم تا یکم بیاد پایین. بهش گفتم مهران من از دیشب منتظرم کسمو بکنی زود باش. گفت باشه ولی قبلش میخوام یبار یه جور دیگه ارضات کنم. پامو باز کردم و خیلی حرفه ای شروع کرد به خوردن کسم. چوچولمو میک‌میزد و گاهی یه زبون از بالا به پایین کسم میکشید.زبونشو که‌توی‌ کسم کرد دادم داشت می‌رفت هوا ولی از دستمو جلوی دهنم گرفته بودم تا صدام در نیاد. کم کم رفت پایین تر وقتی سوراخ‌کونمو لیسید و زبونشو توش کرد یجوری لرزیدم که انگار تشنج کردم. برام جدید ترین‌ نوع ارضا بود. علی بهم گفته بود قبلاً برات بخورم ولی من بهش میگفتم نه ولی امروز اجازه دادم مهران برام بخوره و عجیب تر اینکه وقتی کونمو خورد ارضا شدم. مهران شروع کرد به نوازشم و دستشو روی سینه ها و شکمم حرکت میداد. بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و گفتم تو چی ؟ می‌خوام بکنی منو. بهم گفت میخوام یه‌‌پوزیشنی رو بریم باهم که اگه اذیت شدی بگو ادامه ندیم ولی فکر کنم خیلی حال کنی. پامو دادم بالا تا حدی که زانو هام بالای سرم بود. یکم ترسیده بودم. به مهران گفتم مهران کسم پاره میشه. پاره نشه کمرم می‌شکنه. اونم که لم‌منو‌خوب‌بلد بود می‌گفت دورت بگردم خوشگل من قول میدم حال بده بهت.اگه اذیت شدی نمی کنم. وقتی کیرشو به کسم مالید دوباره مثل دیوونه ها گفتم بزار توش زود باش.وقتی کیرشو تا ته چپوند توی کسم احساس میکردم کیرش توی رحممه.یعنی ازین بیشتر جا نداشت بره توش.داشتم جر می‌خوردم و در عین حال بدجوری حال میداد.مهران شروع کرد به تلمبه زدن و حوری شلاقی تلمبه میزد که گفتم احتمالا زیرش جون میدم. با یه داد بلند ارضا شدم ولی مهران یکم دیگه ادامه‌ داد.وقتی کیرشو کشید بیرون آبش با جهش روی سینه و شکمم ریخت. ده دقیقه نفس زنان توی بغل هم بودیم و بدون حرف زدن همو نگاه می کردیم. نیم ساعت بعد خودمو شسته بودیم و براش چایی ریخته بودم و مهران کم کم میخواست بره. شروینو از بغلم گرفت بوسش کرد و گذاشتش زمین. وقتی بهم گفت دیگه بهتره برم دلم یجوری شد.انکار که رسماً جنده مهران شده بودم. لب تو لب شدیم و این لب گرفتن اینقدر طولانی شد که مهران کمربندش و باز کرد و منو لبه مبل داگی‌ نشوند. دامنمو داد بالا و شرتمو تا زانو داد پایین و کیرشو با یه حرکت توی کس خیسم جا داد.یه آه از ته دل و از سر رضایت کشید و تلمبه های سنگین و صدای خوردن بدنش به کونم خونه رو برداشت بود. حین تلمبه زدن انگشت شصتشو روی سوراخ کونم بازی می‌داد و کم کم توش فرو کرد. دیگه تکرار نکنم که بازم دیوونه وار ارضا شدم و داغی آبش‌روی کمرم حس‌فوق العاده ای بود. وقتی کمرمو با دستمال تمیز کرد منو بوسید و گفت تو تا حالا از کون ندادی نه؟؟ با تعجب گفتم معلومه که نه. بهم گفت دفعه بعد می کنم کونتو. بهش با تعجب گفتم دیوونه شدی؟ کثیفه مریض میشیم.شنیدم دردم داره. گفت الان که انگشتم توش بود درد داشت؟ وقتی برات خوردنش بد بود؟ سرمو انداختم پایین و گفتم نه عالی بود. گفت بهت میگم چیکار کنی. فعلا یه نگاه بنداز کسی نباشه توی راه‌پله ها تا برم. وقتی رفت به این فکر میکردم این شکست شیرین تر بود یا اون سکس شب اول؟ هر کدوم یه حسی داشت ولی سکس امروز توش هیچ خجالت یا حس‌شرمندگی‌برام نداشت. یه احساسی درونم سرزنشم می کرد ولی جلوی شهوتم‌نمیتونستم وایسم. مقصر این وضعیت فقط خودم بودم ولی ازش راضی بودم. ببخشید طولانی شد.تپی قسمت بعدی داستان فتح کونم توسط مهران رو براتون میگم دوستان.
شیما
نوشته: شیما


خیانت یهویی ولی شیرین (۲)

#خیانت

...قسمت قبل
سلام به همه شهوانی های عزیز. ممنونم که خاطره منو دوس داشتین. ببخشید غلط املایی زیاد داشت.اینجا سایت شهوانیه و همه‌داستانا و خاطرات دروغ یا راست برای اینه که بقیه‌بخونن و لذت ببرن.کسی اگه دوست ندارم می‌تونه نخونه.منم‌توی این سایت فقط چیزایی که برام جالبه میخونم.منم برای اونایی ادامه میدم این‌ خاطره‌رو‌که ازم‌خواستن ادامشو بنویسم.قرار بود داستان باز شدن کونم رو‌ براتون بگم ولی دیدم بهتره تورم به خیلی جلو.ازین شروع کنم که چی شد دوباره مهران تونست منو نرم کنه و حس شیرین سکس رو بهم بچشونه.اون شب وقتی مهران منو گذاشت خونه توی همون حس گنگ خودمو زیر دوش حموم پیدا کردم که چمباتمه زده بودم و در حالی که آب روی سرم می‌ریخت اشک می ریختم. حس عجیبی داشتم. بهم تجاوز شده بود؟ هرچی فکر می کردم به این نتیجه می‌رسیدم که نه خودم خواستم این اتفاق بیفته. از یه طرف بخاطر خیانتی که کرده بودم اشک می ریختم و از خودم بدم ‌میومد و از طرف دیگه بخاطر لذتی که از سکس با مهران بردم از خودم خجالت می کشیدم. با هزار بدبختی خودمو جمع و جور کردم و به خودم قول دادم اون شبو فراموش می کنم و میچسبم به زندگی و دلخوشی اصلیم یعنی شروین. یکی دو روزی گذشت و علی چیز خاصی متوجه نشد.فقط گیر میداد خیلی توی خودتی. گفت اگه میخوای بیا وردست خودم باش از خونه بیرون بیای یا برو آرایشگاه پیش مامانت. فکر می کنم ۴ روز می‌گذشت که حدودا همون ساعت‌هایی که اون اتفاق افتاد یه اس ام اس برام رسید که فقط توش نوشته بود شیما خانم؟ هیچ ایده ای نداشتم که کی می‌تونه باشه و فقط پرسیدم شما؟ وقتی که گفت مهرانم قلبم به تپش افتاد و تموم خاطراتت جلوی چشمام رژه رفتن.هرچند این چند روز هم مدام توی کلنجار با خودم بودم که کاری که کردمو چجوری فراموش کنم. وقتی اسم مهران رو دیدم حس عجیبی سراغم اومد. از اون شب از مهران ذره ای حس‌بد نداشتم ولی از کل اون شب حس‌شرم داشتم. خودمو جمع و جور کردم و با دستی که می‌لرزید گفتم شماره منو از کجا آوردی؟ وقتی که گفت خودت وقتی داشتی برمیگشتیم بهم شمارمو دادی و گفتی میخوامت بازم!!! داشتم شاخ درمی‌آورم.گفتم من که یادم نمیاد.یجورایی حرصم‌گرفت. گفتم من که یادم نمیاد و علاقه ای هم ندارم. منتظر بودم یه التماس یا یه یادآوری خاطرات توی جواب بگه ولی گفت حق داری اذیتت کردیم. من از طرف خودم معذرت می‌خوام و مزاحمت نمیشم. انتظار همچین جواب متمدنانه ای نداشتم اصلا. بعدش دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد و تا شب که علی بیاد من با یاد مهران دوبار خودارضایی کردم و باز اون حس تنفر دوباره اومد سراغم. به خودم گفتم چته زن؟ به خودت بیا تو شوهر داری شوهرت کم نمیزاره دست بزن ندارن معتاد هم نیست سکسش هم خوبه. البته باز به خودم می گفتم نه بهتر از مهران. خلاصه اون شب با علی مشغول سکس شدیم و علی طبق عادتش با اینکه خوب میکرد ولی کلمه ای حرف نمی‌زد و قربونت صدقم نمی‌رفت.انگار عقده ای شده بودم. بهش مدام میگفتم دوسم داری؟ من جذابم برات؟ وقتی چند بار گفتم و جوابی نشنیدم خورد توی ذوقم.اوضاع وقتی بدتر شد که شروین بیدار شد و علی عصبی شد و گفت وای خفش کن این توله سگو حسم پرید. بلند شدم و رفتم شروینو بغل کردم و‌ راه بردم تا آروم شه‌ و ناخودآگاه به رفتار مهران با شروین فکر میکردم. احمقانه بود. علی چیز خاصی نگفته بود. سکسش هم همیشه همین بود.من بودم که فیلم یاد هندستون کرده بود.وقتی شروین خوابید برگشتم و دیدم علی پشتشو کرده به من خوابه. حرصم‌گرفت و با کلی فکر خوابیدم. صبحش وقتی با صدای شروین بیدار شدم گوشیمو برداشتم و با چشمای نیمه باز به مهران اس ام اس دادم تو همیشه اینقدر جنتلمنی یا برای که زدن ادا در میاری ؟؟ داشتم صبحونه می‌خوردم که جواب اومد مگه جنتلمن بودن شرایط میخواد؟ با خانم خوشگل و خواستنی مثل تو تا ابد جنتلمنم. همین شروع پیامک بازی ما شد تا ظهر. چند بار ازم‌ خواست تلفنی حرف بزنیم ولی خجالت می کشیدم.مسخره بود ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم.سرتونو درد نیارم یه جوری از تجربه اون شب بهم گفت که دل و دینم رو باختم و گفتم فردا ساعت ۱۰ بیاد خونه خودم. شیش بجای استرس حسابی شاد و سرحال بودم و از شدت هیجان تا صبح خوابم نبرد.وقتی علی ساعت ۹ رفت خیلی سریع رفتم آرایش کردم و بدون اینکه فانتزی خاصی توی ذهنم باشه یه دامن ساده مشکی و یه تاپ صورتی که چاک‌سینم توش پیدا بود پوشیدم. یجوری آماده بودم که انگار سالهاست دارم به مهران میدم. راس ساعت ۱۰ بهم زنگ زد و من از پنجره بیرون دید زدم و یواشکی راهنماییم کردم بیاد توی خونه.وقتی وارد شد زانو زد و دستمو بوسید. دیگه میدونستم حریف این دیوث نمیشم. بغلش کردم و در حالی که لب تو لب بودیم رفتیم توی اتاق خواب وقتی منو انداخت روی تخت و تیشرتمو داد بالا نوک سینمو توی دهنش کرد.به محض اینکه گ

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.