سلام دخترم یه بار به یه مهمونی دعوت شدیم عید بود و مادرم گفته بود اون خانواده یه پسر 30 ساله معلول دارن که اینو از آسایشگاه آوردن خلاصه سرتون به درد نیارم رفتیم نشستیم من نارنگی پوست کندم اومدم بزارم دهنم ی بچه از زیر میز سرشو آورد بیرون و منم که عاشق بچها اینو نشوندم رو پام نارنگی میزاشتم دهنش که دیدم همه بد نگام میکنن🗿
مامانمم از این طرف منو ویشگون میگرف آروم میگفت خدا زلیلت کنه اونو بزار زمین منم که از خدا بی خبر میگفتم بچه اس دیگه نازه گوگولیه نگو این همون بچه 30 ساله معلول اون خانوادس ینی اون لحظه کیفو برداشتم د بدو نمیدونستم بخندم یا گریه کنم💔
حاجی 👳🏻♂️ :
داستان خیلی عجیبی بود خوبه باز
بهش حداقل شیر ندادی 😂
「@ChaleshEteraf ● ارسال اعتراف 」
مامانمم از این طرف منو ویشگون میگرف آروم میگفت خدا زلیلت کنه اونو بزار زمین منم که از خدا بی خبر میگفتم بچه اس دیگه نازه گوگولیه نگو این همون بچه 30 ساله معلول اون خانوادس ینی اون لحظه کیفو برداشتم د بدو نمیدونستم بخندم یا گریه کنم💔
حاجی 👳🏻♂️ :
داستان خیلی عجیبی بود خوبه باز
بهش حداقل شیر ندادی 😂
「@ChaleshEteraf ● ارسال اعتراف 」