(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: پنجم
تا اینکه میخواستم از دهلیز بگذرم و به اتاق خودما بروم، که ناگهان پایم پیچ خورد و افتادم، بد رقم زمین خوردم، تا سرم را بلند کردم، دوباره آن سقف حبابی و دود پر، واقعا ترسیدم و دوباره سرم را روی زمین گذاشتم، اینبار با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن..
و همانطور که گریه میکردم از ترس خواب رفتم، نمیدانم چی زمانی بود که با صدای مادر کلان پدرم بیدار شدم که یک آدم کلان سن بودند، دیدم میگه اینجه چی میکنی؟
گفتم ترسیدم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم، با صبر و حوصله گوش داد و گفت: حالی برو بخواب داخل خانه ای تان، صبح بیا که حرف بزنیم و رفت،
جالبی این بود وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. اما هیچ اثری از آن هوا نبود.
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
نویسنده: سراج
قسمت: پنجم
تا اینکه میخواستم از دهلیز بگذرم و به اتاق خودما بروم، که ناگهان پایم پیچ خورد و افتادم، بد رقم زمین خوردم، تا سرم را بلند کردم، دوباره آن سقف حبابی و دود پر، واقعا ترسیدم و دوباره سرم را روی زمین گذاشتم، اینبار با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن..
و همانطور که گریه میکردم از ترس خواب رفتم، نمیدانم چی زمانی بود که با صدای مادر کلان پدرم بیدار شدم که یک آدم کلان سن بودند، دیدم میگه اینجه چی میکنی؟
گفتم ترسیدم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم، با صبر و حوصله گوش داد و گفت: حالی برو بخواب داخل خانه ای تان، صبح بیا که حرف بزنیم و رفت،
جالبی این بود وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. اما هیچ اثری از آن هوا نبود.
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂